از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!
تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!
همه چیز درست و سر جاش بود!
ترم تابستونی خوبی گذروندم.تفریح کردم.ردلاین رفتم.درس خوندم.چند تا برنامه یادگرفتم.کلاسای ارمینو رفتم.رفتم کانون.کلاس رانندگیمو تموم کردم.ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!
ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!
از همونجایی که داداشم اومد تهران!از همونجایی که دعواهام با مامانم شروع شد!
از همونجایی که داداشم باز برای باره چندم تو زندگییم سرک کشید!
همون موقع حالم بد شد!و بعد از اون شروع شد دادن ازمون شهری رانندگی و رد شدنش!
بعد رفتن دزفول و یه هفته دعوا کردن!
برگشتم ترم شروع شد!
چیزا اونجوری که خواستم پیش نرفت
دوباره و سه باره و چهار باره امتحان رانندگی دادم!نشد! قبول نشدم!
رابطمو با میلاد تموم کردم چون هیچی سرجاش نبود
درگیریام باز با امیر شروع شد
از ردلاین بهم گفتن یه کاری انجام بده و من خوشحال شدم دوباره گفتن نه!
و دوباره بووووم همه چی ترکید!
چرا؟
از یه چیز ساده شروع شد!باز شدن پای داداشم و سرک کشیدنش تو زندگیم!
قبلش داشتم همه چیزو هندل میکردم و همه چیز درست و سر جاش بود!
داشتم چند روز پیش گذشتمو زیر و رو میکردم!
تا 7 سالگی هیچ دوستی نداشتم!
تنها صحنه هایی که از مهد کودکمم یادمه:
1-من اینور خیابون با مامانم میرفتم خونه الناز اونور خیابون!و همیشه به این فکر میکردم چرا ما با هم نمیریم خونه!
2-یه دختره بود اسمش انیس بود همیشه باهاش دعوام میشد!
3-مهد کودک تاب و سرسره داشت!من تنها بازی میکردم!(چرا؟)
4-از کسایی خوشم میومد که یه سال از من بزرگ تر بودن .برا همین سال اخر خیلی تنها بودم
5-یه پسره بود همش مشت و لگد میزدیم بهم!موهاش طلایی بود!حتی اسمشم یادم نیست!
و صحنه ی اخر 6- تو جشن 22 بهمن یه دکلمه دادن که من بخونم انقد استرس گرفتم که شعرو خراب کردم!اومدم پایین گریه کردم و دیگه نموندم بقیه جشنو!
از دبستان چی یادمه:
1-تو سرویس با یه دختره دوست شدم به اسم ساحل!ولی هیچ وقت نمیذاشتن خانواده هامون که خیلی پیش هم باشیم!و من هنوز هیچ دوست همسایه ای نداشتم
2-سال دوم ابیتدایی که بودم از روی سرسره خوردم زمین دستم شکست
3-سال سوم ابتدایی از روی بارفیکس افتادم زمین و بینیم شکست
4-سال اول ابتدایی با مونس دعوا کردم-گلمو چسبید با پام زدمش بعدم افتادم روش گازش گرفتم.انقد محکم که خون اومد!
5-نمره هام و درسم همش خوب بود و اول کلاس بودم!
6-از این مسابقه ها هم همش میرفتم مقام میگرفتم!
7-معلم پنجم ابتداییم میگفت من بی برو برگشت تیزهوشان قبول میشم!البته همه میگفتن!حتی اون خالم که مربی ریاضی تیزهوشان بود!
8- مرداد ماه بود نتایج تیزهوشان رو اعلام کردن!رفتم کافی نت!تو ذخیره ها بودم و قبول نشده بودم !ه ی فامیل خونمون جمع بودن چون عروسی پسرخالم بود!خیلی خجالت کشیدم!رفتم تو اتاقم و در رو روی خودم قفل کردم که کسی رو نبینم!
از راهنمایی:
1-رفتم یه راهنمایی معمولی!با دوستای خوش گذرون و دیوانه!
2-مامانم مجبورم کرد چادر بپوشم!مدت ها باهاش دعوا داشتم!
3-بابای مریم فوت شد!
4-مینا همش میگفت که چقد پسرا بهش توجه میکنن!و من همش فکر میکردم که چقد زشتم و هیچ پسری بهم توجه نمیکنه!
5-معدل تا سال سوم هنوزم بیست بود!
6-تو ازمونا چند باری باز مقام اوردم!
7-چارتا دوست بودیم:نگین اسما مینا مبینا!بهمون میگفتن اف4!اون موقع شروع کرده بودم از این فیلم کره ایا میدیدم!اسممون هم برای همین بود!شاخای راهنمایی بودیم برا خودمون!
8-یه دختره بود به اسم ارزو خیلی دوسم داشت!
9-مامانم نمیذاشت با بچه ها تنها برم بیرون و کلی دعوا داشتیم!
ولی تا اینجا با همه ی زور و همه ی داستانا کاره اشتباهی نکرده بودم!
10-به زور لپتاب خریدم!داداشم نمیذاشت به لپتاب یا کامپیوتر اون دست بزنم!
11-دوست دختر داداشمو پیدا کردم!
12-به زور اینترنت گرفتم!
13- اولین دعوای تابستون به خاطر سرچ یه کنجکاوی!
دبیرستان.رفتن به تیزهوشان
و شروع بدبختیا.و شروع حال بد!
انگار همه ی اون روزای قبل یهو مثل یه سطل ریخت تو سرم.
لج بازیام با خانواده شروع شد.
کارای بدی که میکردم!سرکش شده بودم!
و هنوزم میخواستم بهترین باشم
ولی نمیشد!هر چی میکردم نمیشد
هیچ وقت انقد گذشتمو نریخته بودم رو دایره!هیچ وقت اینجوری نیگاش نکرده بودم!
هیچ وقت فکر نمیکردم مشکل من برگرده به مهدکودک!
مامانم چند تا جمله بهم گفته که هیچ وقت یادم نمیرهاز اون جمله هایی که هر وقت میخورم زمین میشه نمک رو زخمم!
داداشامم که هیچی.
همه پناه من این وسط بابام بود!
بابای مهربون قصه :)
من برای فرار این فشار و غصه و استرس و هر کوفتی که هست کلی غلطا کردم!
و چقد به در بسته خوردم!
من اومدم تهران تا یه زندگی جدید رو شروع کنم!بدون استرس!بدون زمین خوردن!بدون فشار!
ولی هر وقت پای زندگی قبلیم به این زندگی جدیدم باز میشه میشم همون مبینایی که دعوا میکنه، که میشکنه.که حالش خوب نیست!
و دقیقا از همون جا شروع میشه بد بیاری و به در بسته خوردن!
چون انقد مغزم و ناخوداگاهم پر میشه از نتونستن که خوداگاهم نمیتونه بتونه!
چرا بودن با میلاد و این اخرین نوع زندگیم حالمو خوب میکرد؟
چون کوچک ترین شباهتی به زندگی قبلیم نداشت!شاید بهتره بگم به فصل قبلی زندگیم!برای همین من از هر چیزی و هر کسی که منو یاده فصل قبله زندگیم میندازتم فرار میکنم و اون چیز یا ادم به شدت اعتماد به نفسمو میگیره!
حتی همین شاید باعث شده از ظاهر الانم خوشحال تر از ظاهر قبلم باشم!
حالا یه قضیه زیر خاکی دیگه هم هست!
من وقتی با یکی میرم تو رابطه.حالم خوب نیست!مسخرس!اگه زبونی نگم که فلانی من باهات تو رابطم ولی همه ی اون کارایی رو بکنم که وقتی باهاش تو رابطم میکنم حالم بد نمیشه!انگار این زبونی گفتنه ، انگار حسه اینکه من دست و پام تو یه رابطه بستس باعث میشه قاطی کنم و هی دعوا اینا راه بندازم!
فکر کنم من میخوام ازاد باشم ولی کسی دوسم داشته و دوسش داشته باشم!
نمیدونم شاید این موضوع هم به این برمیگرده که من همش ادمایی رو دیدم که تو قل و زنجیرم میکردن!برای همین از قل و زنجیر مدام فرار میکنم!
ولی برام واضحه وقتی دلم به بودن کسی گرمه حالم به مراتب بهتر از وقتیه که حس میکنم هیچ کی نیست!و این خصلت تموم ادماس!
من دو تا شخصیت دارم!یه شخصیتی که به شدت توی گذشته گیر کرده!و یه شخصیت که به شدت غرق رویا ها و ارزو های اینده اشه!
برای همین این مبینای حال به شدت دوگانه میشه!
-امروز پای تلفن گریه میکردم و فقط میگفتم از اینکه همیشه جلو سختیام تنهایی وایسادم خسته شدم!تو دلم میگفتم دلم میخواد یکی باشه که دو تایی با هم مشکلاتو حل کنیم!ولی نمیدونم کی یا چجوری یا با چه نسبتی حتی!
کاش زودتر نوبت مشاروه برسه اینجوری مغزم میترکد.
درباره این سایت