داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم.!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)
درباره این سایت