مبدونم که حرف واسه گفتن زیاد دارم!ولی شاید هر کدومشون یه سمت و سو داشته باشن که ربطی به هم نداره :)
۱-
روز تولدم تا ۵ عصر رنجور و خسته دانشکده بودم!حتی قاسمم نیومده بود!روزی بس کسل کننده و مسخره!با مهدی سر تمرینا دعوام شد!ولی خب اون بنده خدا هم تقصیری نداشت!حس میکردم زیر بار فشار و استرس دارم له میشم!همینجوری ناراحت اومدم خوابگا!دیدم یه بادکنک سبز قلبی رو تختمه!لباسامو پرت کردم رو تختم دیدم عه!صدای خش خش کاغذ میاد!گفتم نکنه چیزی دارم خراب شه گشتم دیدم یه نامه اس!نشستم به خوندن!اشک ریختم!
نامه ی عجیبی بود!ینی همه حرفاشو با تقریب خوبی میدونستما!اما وقتی دوباره زده شد بهم.گریم گرفت!پایینش نوشته بود دوستدارت زهرا :) لبخند زدم!
توش حرف از شیرینی و اینا بود رو تختمو دوباره نیگا کردم دو بسته از این شکلاتای تخته ای دیدم :) شوکلاتا رو برداشتم رفتم طبقه ۴ تا براش از جشن تولدم بگم :)
گاهی وقتا تو اوج سیاهی و نا امیدی که فکر میکنی هیچ کسی به فکرت نیست یه روزنه ی امیدی اون وسط باز میشه که بهت یه حس شوک و خوشحالی عجیبی میده :)
اگه اینجا رو میخونی باید بگم زهرا مرسی!شاید خودت ندونی چقد کمکم کردی تو این مدت دوستی با بودنت!
۲-
شایدم یکشنبه با مهدی سر تمرینا دعوام شد درست به خاطر ندارم!ولی یکشنبه جالبی بود!اعصابم به شدت خرااااب بود!آریا زنگ زد گفت بیا با بچه ها بریم بیرون!من خیلی عصبی تر از این حرفا بودم ولی رفتیم!میدونی شناختن ادمای بیتشر و بیشتر بهم این اجازه رو میده که معنای ارزش ها رو واسه خودم مشخص تر کنم!یه شخصی بود به اسم حمید!آریا از این حمید که حرف میزد میگفت خیلی آدم جالبیه!از اوناس که ادما رو زود میشناسه و سریع میفهمه چشونه و اینا!وقتی برگشتیم به آریا میام داده بود که دختر خوب و بامزه ای به نظر میام :)
۳-
دوشنبه تعطیل شد!از صبحش درگیر درس بودم!یه حس عجیبیه واسم درس خوندن!انگار منو از اون ادم بی اعتماد بنفس و یوز لس تبدیل میکنه به یه ادم یوزفول و اگاه تر!گاهی وقتا هم وقتی درس میخونم فکر میکنم حاجی من چقد خنگم :((( ولی کوانتوم انقد خوشگل هست که من ابن حس خنگ بودن رو زیر پام بذارم و دلم بخواد بیشتر و بیشتر ازش بدونم.وقتی غرق دنیای درسیم میشم خیلی سخت میشه کارای عادی برام!مثل هندل کردن رابطم با آدما!شاید مسخره یاشه شایدم از بیرون اینجوری به نظر نرسه!ولی وقتی خیلی درسی میشم مغزم کاملا منطقی پیش میره و این خب یکم خنده داره :)))
۴-
دو روزه بحث یه ادم مدیوم هست که دوست آریاس :) چیزای جالبی راجب من گفت!یه قسمت از حرفش این بود که یه لکه ای از گذشتس هست که نمیخواد باشه!از آریا و فاطمه و اینا پرسیدم شما که دارین میگین اینو میدونستین فکر میکنید لکه چیه؟!هر کی یه چیزی گفت ولی هیچکی درست نگفت!
لکه ی گذشته ی من خودمم!مبینای قبلی و شرایطش!عدم اعتماد بنفسش!زمین خوردناش و نتونستناش!
۵-
دیروز فک کنم ۱ ، ۲ ساعت با شاهین تلفنی حرف زدم!بسی دلتنگ همین حرف زدن ها بودم باش!وسط حرف زدنمون یهو ساکت شد!گفتم چیه چرت و پرت میگم بنظرت؟گفت نه داشتم فکر میکردم چقد بچم بزرگ شده :))) یکم سکوت با لبخندی زدم بعد گفتم اره!من واقعا عوض شدم!من انقد ادمای مختلف شناختم تو این مدت انقد پوست انداختم و تجربه کردمکلی ادم شناختم ادمای خفن خفن!ولی شاهین هنوز واسم خفنی خاص خودشو داره!شاهین یه جورایی از جنس منه! از جنس زمین خوردن و پاشدن!از جنس قله ی بینهایت!از جنس آرزو های بزرگ!و من مطمئنم مطمئنم یه روزی اون بالای بالا میبینمش :)
۶-
خواستم از این تریبون از خودم و صبری که کردم تشکر کنم!یه وقتایی هست که مجبوری صبر کنی تا همه چیز درست شه!یه وقتایی باید کلافه باشی ولی صبر کنی!یه وقتایی باید بدویی ولی بعدش صبر کنی.
من از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هر عملی هر تلاشی هر تنبلی هر چیزی یه روزی جوابش به خودت برمیگرده!
از ادمی که هستم خوشحال و راضیم ولی کافی نیست و من بیشتر میخوام :)
درباره این سایت