علیرضا شاخ ترین فرد ورودیمون دیروز رسما انصراف داد!

از وقتی دیدم ارشیا نوشته که علیرضا انصراف داده ، دارم فکر میکنم که چقدر دنیا عجیب و غریبه!

ترم یک یا حتی بهتره بگم ترم دو ،  همش به این ادما نیگا میکردم و میگفتم تا وقتی اینا تو فیزیک هستن من اینجا چی میگم؟

حرف شجاعی تو مغزم میپیچه که میگفت اینجوری نمیمونه!خیلی از اینایی که شروع طوفانی داشتن خسته میشن!اینا نمره ها که میبینی نتیجه ی دبیرستان خوبه!بعد از اون میشه تلاش ادما!

کسایی مثل علیرضا ، امیر‌، فاطمه فرهنگ یا حتی دوستای نزدیک ترم.آرش سحر زهرا زهرا

فاطمه که از همون ترم سه شروع کرد زمزمه اینو که کاش تغییر رشته بدم و فلان کنم و.و خب از یه جایی به بعدم رسما بیخیال فیزیک شد!

زهرا اون روز بهم پیام داد که اگه امتحانامو نیام چی!و من فقط میخواستم ازش بپرسم که آیا خری؟

امیر به طرز عجیبی این ترم دنبال درساش نیست!!!همون آدمی که به من میگفت این زندگی تلف کردنه وقته و باید درس خوند و فلان.چی شد؟

اونم که از علیرضا!

سحر و آرشم که کلا تو فاز بیخیالی عجیبین!ولی خب به طرز جالبی با همون بیخیالی نمره های خوبیم میگیرن!انگار که زیاد مهم نیست که آدم بهش فکر کنه یا نهفقط باید در جهتش باشه!

اون یکی زهرا رو هم خبر زیادی ازش ندارم.حس میکنم یه مدته فاصله گرفته ازم!شایدم من گرفتم !نمیدونم!ولی خوشم نمیاد :/

دیشب خیلی سعی کردم پست بنویسم ولی نتونستم!

اصلا حرفم نمیومد!

مدت های زیادیه که حرفم نمیاد!

ولی این روزایی که میگذره روزایی که باید ثبت بشه!

میدونی دارم احساس میکنم که دارم خودمو میشناسم.احساس میکنم دارم جامو پیدا میکنم و میدونم چی میخوام.

و این موضوع یه حس عجیبی بهم میده.وقتی بعد از مدت ها گم بودن بالاخره یکم پیدا شدم!حس عجیب و لذت بخشی داره!

تازگیا حس میکنم دیگه زیاد از خودم حرف نمیزنم!و حس میکنم یکم حالت منزوی تری پیدا کردم.شایدم فقط اینجوری احساس میکنم و از بیرون اینجوری نباشه!

چند روز پیش .یعنی اون روزی که شانت سر کلاس از رفتن گفت دوباره نشستم و مرور کردم که چرا میخوام برم!و اگر نرم چی!

جدای از زندگی بهتر و آرمان و این چیزا.من نمیخوام برم چون فکر میکنم اونجا مدینه فاضله اس!من میخوام برم چون شرایطمو نمیتونم اینجا تغییر بدم!

من میخوام برم چون نمیتونم اینجا اونی باشم که میخوام.

راستش یکم برام دیگه خنده دار شدن گفتن این حرفا که من زندگی مستقلانه ای رو میخوام زندگی که همه چیش دست خودم باشه و من باشم اونی که داره کارگردانی میکنه زندگیمو!

خنده دار شده چون حس میکنم خیلیا این حرفو میزنن ولی بهش عمل نمیکنن و یه جورایی انگار داره کلیشه میشه!

و اینو دوست ندارم!

من میدونم اینو ولی.اگه ایران بمونم.هیچ وقت نمیتونم اونی که تو ذهنمه رو پیاده کنم.

یادم نیست کی بود!ولی داشتم با زهرا حرف میزدم و میگفتم که خیلی سخته که عاشق خانوادت باشی ولی بدونی بهترین راه حل واسه شرایط موجود اینه که ازشون دور باشی.و شاید هر چی دور تر شرایط بهتر.

گاهی هم میترسم!از اینکه شایدم اگه دور شم اونقدا شرایط بهتر نشه که فکر میکنم!

شاید واقعا از دلتنگی دق کنم.

نمیدونم!

کاش میشد یه سری چیزا رو تغییر داد!یکم دنیا رو فانتزی ترش کرد!مثلا وقتی دلت واسه کسی تنگ میشه کنارت حسش کنی بغلش کنی بوسش کنی.بعد دوباره بره!

برف خوشگلی از آسمون میبارهمن تهران برفی رو دوست دارم! و تو را دوست تر :)

میدونم اینو یه روزی با یه لبخند وقتی موهام مثل این برف سفید سفیده نشستم لب پنجره ی خونم در حالی که دارم توی لیوان (یه دیگ دیگه دارم احتمالا اون موقع :) ) چایی با عطر دارچین میخورم به این سالایی که از زندگیم گذشته نیگا میکنم و ازشون خوشحال میشم.از تک تک لحظه ها. و از سیر تکامل.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

bitmagazine هدیه ی آسمانی کنکور اصفهان - مشاوره و برنامه ریزی کنکور دیوار مستند به رنگ سبز مرکز مشاوره تخصصي و کلينيک روانشناسي ژئودالامپر باما حرفه ای شوید منتظران مسجد اکبریه شهر هیر