پنگوئن خانم :)



۱۲ روز از سال جدید یعنی سال ۹۸ میگذره.

مبینای جدید که اروم تر و بیخیال تره ساخته شده!یه مبینای ریلکس تر!کسی که راحت تر شرایطو کنترل میکنه!کسی که نسبت به همیشه بیخیال تره و ملو داره میره جلو :)

میتونم به جرئت بگم این ۲۰ روزی که شهرستان بودم واقعا هیچ کاره مفیدی انجام ندادم :))) فقد خوابیدم و لش کردم!البته بعد از مریضی داغونی که گذروندم ولی واقعا راضیم :) من به این تایم بیکاری و بی فکری نیاز داشتم!

شاید زوده واسه اینکه اعلام کنم که یه ادم جدید‌اومده تو زندگیم ولی‌خب اومده دیگه :))

یه ادمی‌که هر وقت باش حرف میزنم حس میکنم مبیناس ولی خب جنسش فرق داره :) مبیناس ولی تو یه ظاهر دیگه :)

تا حالا این حسو به کسی داشتین؟!

من دیدم ادم هایی ک دوست داشتم‌مثلشون باشم و ادمایی که حال کردم باهاشون خیلی

ولی‌این ادم فرق داره!این ادم ، منه!حتی غذا هایی ک دوست داره حتی اهنگایی که گوش میده :))) یعنی به حدی رسیده ک خودمون دیگه میخندیم!
یکم احساس میکنم واقعا شاید یه ادمی شدم که برا خودمم غریبه :))) انقد بیخیالی و این حجم ایزیگوینگ بودن در من عجیبه :)))
به یه روالی رسیدم که تقریبا خودمو با خیلی از شرایط وفق میدم :)))
امید ، حس شور و زندگی، خنده ،حال خوب، ارامش مثل نور افتاب تابیدن تو زندگیم :))))
این حال خوب به خاطر ادم خاصی نیست!به جرئت میتونم بگم اینی که باعث شده خوب باشم مطلقا مبیناس و وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست :)
این یعنی یه حال خوب واقعی!
ولی خب این ادمای زندگی هم باعث میشن که حال خوبم خراب نشه دیگه!
تازگیا فهمیدم چقد مهمه که چه کسایی رو واسه معاشرت انتخاب کنی!
تازگیا فهمیدم چقد شرایط میتونه تو روحیه و حال تو تاثیر داشته باشه!
وچقققد ادم میتونه باوراش رو حالش تاثیر داشته باشه!
اینکه همش منتظر باشی تا یه اتفاقی از اسمون بیافته و حال تو رو خوب کنه!اینکه منتظر باشی با دعا درسِت خوب شه!نمره خوب بگیری یا چمیدونم هر چیزی .!اینا ادم رو نابود میکنه!کم کم امید رو هم میکشه!
من حس میکنم وقتی یه ادمی خودش برا چیزی که میخواد تلاش کنه امیدش هم باهاش میاد و حالشو خوب میکنه و بهش انرژی میده!
من فهمیدم هیییییییییچ چیزی وجود نداره که انسان نتونه انجامش بده!
و تنها کسی که جلوی تو رو میگیره فقد و فقد خودتی!
باور کردن این جمله میتونه غوغا کنه تو زندگیت!
اینکه چند سالته!اینکه کجای این کره خاکی هستی هیچ کدوم نمیتونه چیزی از تو کم یا بهت اضافه کنه!
شجاعی درست ترین حرفو بهم زد باز!دل!!دله که مهمه!!!
منطقی ترین ادم کره خاکی هم باشی بازم چیزی که درنهایت باش تصمیم میگیری دلته!و اگه این نباشه شکست میخوری!
حالا میدونی چی میشه که یه ادمایی موفق میشن؟!دلشونو منطقشون یه فازی رو پیش گرفتن :)))
شاید بتونیم بگیم دلشون فهمیدس :)))
زندگی همیشه قشنگیاشو داره!
زندگی همیشه سختیاشو داره!
زندگی همونقد که غیرقابل تحمل و چندشه همونقد هیجان انگیز و شیرینه!!!
باید واسه دلت بجنگی!واسه حال خوبت!واسه انحنای قشنگ لب ادمایی ک دوسشون داری و مهمتر از همه خودت!
من میجنگم!


وقتشه بنویسم!

چند روزی هست که دلم میخواد بتونم بنویسم‌و وقتی فکر میکنم مغزم خالیه خالیه!

سال ۹۷ تموم شد!با تموم شدن سال امیر هم تموم شد!

نمیدونم از دوریه یا هر چی!ولی چیزی که هست اون حس بدو عذاب وجدان شایدم امید به برگشتش تموم شد!

و مغز من خالی :)

روز به روز به ادمای زندگیم اضافه میشه! :)

این ادما هر‌کدوم یه خصلتای خوبی دارن که باعث میشه من از حضورشون تو زندگیم خوشحال باشم :)))

فک کنم نزدیک به ده خط نوشتمو پاک کردم!چون همش راجب ادمای زندگیم بود نه مبینا!

خب بیا بگم که حال مبینا چطوره این روزا؟!

ها اولین چیز ابنه که مبینا به شدت مریضه :))) دارم‌تحلیل میرم :)) صدا ندارم.گلوم سرویسم کرده

هر کی میبینتم میگه انقد به تهران عادت کردی؟ و من میخندم :)

از دزفول بودنم ناراحت نیستم!

لشینگ تایم باحالی رو دارم میگذرونم بی دغدغه بی فکر

میخوابمبیرون‌میرم.فامیلو میبینمو یکم نمک پرونی‌میکنیم.فیلم میبینم.از همه مهم تر غذا های مامان پز میخورممم :))

و خوشحالم از اینکه میخوام زودتر برم تهران!به یه تایم بین شروع درس و پایان تعطیلات احتیاج داشتم.یه تایمی که فارغ از چارچوب خانواده و درس واسه خودم باشم

دوستای قدیمیم رو دیدم این چند روز و دلی از عزا دراوردم :)

با داداشام دیگه زیاد  کل کل نمیکنم :))) ینی اینجوری شده که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم! میگم باشه و کاره خودمو میکنم :) فک کنم دیگه اونا هم بی حس شدن :)))

اینا همش نشونه اینه که این روزا به خودم بیشتر اهمیت میدم :) به مبینا به کسی که باید باشم! :)

راستش یه روزی دیدم که من خیلی ادم احساساتیم و دوست دارم کسیو دوست داشته باشم!بعد که فکر کردم گفتم که مگه خودم چه ایرادی داره که برم یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟! :)

حرف بقیهحرف بقیه مثل قبل برام مهم نیست و روز به روز داره کم رنگ تر میشه اهمیتش!منم روز به روز بیشتر خودم میشم!حداقل خودی که واسه خودم تثبیت شده س :)))

از دوستای اخیرم خوشحالم!

از اینکه ادم رله و راحتی هستمم خوشحالم!

اصن مگه ما چقد زنده ایم که به این فکر کنیم که با ادما معاشرت نکنیم که فکر بدی راجبمون نکنن!یا اینکه چجوری اعتماد کنیم و فلان!

میگم که ادما رو تو یه حدی نگه دار که اذیت نشی!ولی دورشون نریز!دور ریختن ادما بهت این حسو میده که بی مصرفی!


سال سوم بودم یا چهارم دبیرستان یادم نمیاد!

یه شب بود از همین شبای نزدیک عید داشتم با فاطمه(فافا) حرف میزدم!دلشوره ی بدی داشتم!کلی حرف زدیم بهم!بهم قول دادیم همیشه این شبو یادمون باشه!اصن دوستی منو فاطمه از همون دلشوره ی شب عید شروع شد!

سه یا چار سال داره از اون روز میگذره!

امروز اخرین روزه ساله!دلشورهه هست!یکم گیجی یکم خستگی یکم ترس هم هست!و خیلی زیاد حس تنهایی!

نمیدونم چی شده که ته دلم انقد خالیه!

نمیدونم چرا انقد خودمو تنها میدونم.

با اینکه کلی دوست دارم!کلی ادم که باهاشون این ور اونور میرم.هم دختر هم پسر!

ولی یه تیکه هست تو وجودم که خالیه!

اشتبا نکن جای خالی از ادمای گذشته نیست!

جای خالی یه ادم اینده س!شایدم ادم نیست!جای خالیه یه حسه!شاید جای خالیه یه حاله!

هر چی هست خالیه!

میخوام از روزای 97 بگم:

-اردیبهشت بود یادم نمیاد چندم.چون تولد امیر تو ماه رمضون بود رفتم یه کیک خریدم و رفتیم پارک نیاورون :) هدیه ی تولدش یه کیف پولی بود :) اونروز ته چشماش یه برق عجیبی بود!یه حرف خیلی عجیب زد !گفت چند سالی هست که کسی برام تولد نگرفته و بهم کادو تولد نداده!

-همون 15 خرداد تو ماه رمضونی همه با هم رفتیم پیتزا داوود مهمون امیر!ما براش کیک خریدیم!تو اون جمع حتی دختر خالمم بود!تمام تلاشم اون شب این بود امیر خوشحال باشه!ولی یه حس مضحکی داشت اون شب برای من!

-تیر ماه بود بعد از اخرین امتحان 14ام! رفتیم برای سمیرا تولد گرفتیم!پارک ملت!کلی هم عکس گرفتیم!اون روز فهمیدم خوبیایی که امیر به من میکرد مختص من نبود!اون به همه از این خوبیا میکنه!رفتیم یه کافه ی عجیب و غریب :) ناهار خوردیم!بعدش امیر من و تا خونه ی خالم برد!اونجا هم طالبی خوردیم :)من عاشق اب طالبیم چون!بعدشم راهی شد و رفت.

-قبل از اون تحویل پروژه ی دکتر لطیفی من و امیر یه هفته تو پژوهشکده ی دکتر قمی کار میکردیم!8 صبح میرفتیم تا 8 شب!همش کار میکردیم :) اونجا با یه ادم خوب اشنا شدیم!پویان سیفی!

-یه شب خونه ی خالم اینا بودم که رها زنگ زد به سارا گفت محمد اومده تهران بیاین بریم بیرون!من و رها و سارا و سرور و محمد با پرادوی دوست محمد رفتیم لواسون :) اونشب خیلی بهم خوش گذشت!خیلی خندیدیم!

-ترم تابستونه  برداشته بودم دانشگاه خواجه نصیر!بعد از اخرین امتحانش با سحر و سمیرا رفتیم کاخ گلستان و گشتیم خیلی خوش گذشت!

-وسطای همون ترم تابستونه از طرف دانشگاه همگی با هم رفتیم رصد تخت سلیمان!تو اون رصد من بودم ، امیر، سحر،سمیرا،مهران،مهدی،علی،هستی.همونجا من یکم با مهدی حرف زدم!چراشم خیلی جالبه!امیر از تو اتوبوسی که من بودم رفت تو اتوبوسی که سمیرا و سحر و مهران بودن!من موندم و علی و مهدی و هستی!منم با اون حرف زدم!تو اون رصد برا اولین بار امیر گفت پشیونه!

-مهر ماه هر هفته دو تایی میرفتیم کوهنوردی!درکه!

-مهرماه تولد مهران بود!رفتیم درکه 5 تایی :) کیک کوبوندیم و صورتش!کلی عکس خوشگل گرفتیم!ناهارم منو امیر خریدیمشب قبلشم.

-25 مهر بود میخواستیم جشن یه سالگی رابطمونو بگیریم!امیر گفت دست جمعی باشه!من دوست داشتم دو تایی باشه!به بچه ها گفتیم !مهران و سمیرا نیومدن!ولی سحر اومد!پس جشنمون سه تایی شد!درکه!سه تا کاپ کیک که روش شمع یک داشت!

-25 مهر بود نگین تولدشو گرفته بود عصر بود پارک ملت!نذاشتن برم!ده دقیقه رفتم پیشش!با یه شاخه گل فقد!دوست نداشتم دوست بی معرفتی باشم که تو روز تولد دوست قدیمیم نباشم!

-یادم نیست چه روزی داشتمبا فاطمه (زری) تلفنی حرف میزدم از اتوبوس جا موندم!رفتم تجریش داشتم تو خیابون راه میرفتم یکی زد تو کمرم برگشتم دیدم فاطمه اس :)

-اوایل ابان ماه بود یه شب نشسته بودم رو به روی امیر داشتیم حرف میزدیم!به این نتیجه رسیدیم که جوونی نکردیم!به این نتیجه رسیدیم همه چی زود بوده!امیر پیشنهاد داد برای یه ترم از هم جدا باشیم!من گریه کردم!اون گفت فقد پیشنهاد بوده!

-28 ابان تموم شد رابطمون!جلوی پرپروک بودیم که گفت این اخر رابطه ی ما نیست مبینا!داشتم سوار اتوبوس میشدم گفت من حواسم بهت هست

-با فاطمه (زری)رفتیم باغ کتاب!عر میزدم!بعد از باغ کتاب رفتیم تو پارک طالقانی بعد از یه سال سیگار گرفتم دستم!

-15 اذر روز فیزیک!با اینکه کلی باهاش دعوا کرده بودم تو اون روز تنهاش نذاشتم!میدونستم چقد فشار روشه!وقتی مراسم تموم شد رفتم تو حیاط و کلی گریه کردم!یکی از هم کلاسیام داشت از کنارم رد میشد دید دارم گریه میکنم کلی گفت چی شده گفتم خوبم!بعدش که رفت اشکامو پاک کردم رفتم کیک خریدم با کیک برگشتم دانشکده!شبش بهم پیام داد تو کوچولوی قوی هستی!از سریال وایکینگا یاد گرفتم ادمایی که به راهشون ایمان دارن موفق میشن!تو هم همینی تو هم موفق میشی!

-20 اذر!با مهدی رفتم موتور سواری :) کلی حال کردم!

-23 اذر تولدی که نحسی افتاده بود!هیچکی نبود! من و دیوارای خوابگا!فک کنم دور و بر ساعت 5 عصر بود ریحانه از شمال برگشت با هم رفتیم فکرکده و بازی کردیم!

-شنبه ی همون هفته زهرا و سحر و فاطمه و اون یکی زهرا با هم اومدن خوابگا و برام تولد گرفتن!

-تو همون اواخر اذر بود فک کنم نازنین اومد تهران با نازی و حدیث و نگین رفتیم کله پاچه خوردیم بعدم رفتیم باغ فردوس!چه روزی بود!

-1 دی!به اصرار مهدی رفتم باشگاه!

-4 دی ماه تولد سحر!با پویان و ماهرخ و امیر و مهران و سمیرا رفتیم درکه!تولد گرفتیم!امیر کیک کوبوند تو صورتش!کلی رقصیدیم!

-امتحانای پایان ترم بود!فرداش امتحان تحلیلی داشتیم تو دانشکده جز من و چند تا استاد و چند تا ارشد هیشکی نبود!اسکندری اومد گفت چرا انقد پایانیتو افتضاح دادی.شکستم!

-تو امتحانا بود که دیدم دیگه دوست ندارم مبینای دیکته شده باشم!نماز و گذاشتم کنار!

-تو همونامتحانا یه ادم پیدا شد تو زندگیم به اسم بهروز!یادم داد چجوری درس بخونم و چیکار کنم!

-بعد از اخرین امتحان با بچه ها رفتیم توچال!همون ارشدا و .پستی که اینجا نوشتم!

-بین دو ترم میرفتم دانشکده تا بهروزو ببینم و بفهمم اشکال کارم کجاست!و خب درس میخوندم!

-بین دو ترم دوست جدید پیدا کردم شایان!

-ترم بهمن شروع شد!همت کرده بودم یه ترم عالی بسازم!وقتی از دزفول برگشتم اولین کسیو که دیدم مهدی بود!بستنی گواهینامه اشو بهم داد :)

-12 بهمن خیلی حالم بد بود!به یاده 12 بهمن 96!

-20 بهمن تولد مامانم بود!دزفول بود سوپرایزش کردم!

-مبینای تجربه گرا رفت پیش عسل!یه چیز جدید تجربه کرد!خندید با صدای بلند!معلق بودن!تو اسمونا بودن!

-تو کلاس کارگاه عکس میگرفتم از بچه ها!رسیدم خوابگاه فرستادم برای ارشیا!با ارشیا دوست شدم!

-یه چهارشنبه بود بعد ازمایشگاه با بچه ها رفتیم لمییز :))

-16 اسفند تولده رضا :))رفتیم پارک قطریه!بی بی کیو! :)) کیک بی بی :))

-22 اسفند!بعد از ماه ها با جمعی میرفتم بیرون که امیر بود توش!

-23 اسفند تولد فرزین!چیتگر!عصرش تئاتر سالگشتگی با ارشیا!

امروز 29 اسفند 97.

میترسم از 98 میترسم!از بزرگ شدن میترسم.از ادامه میترسم.

دلم یه ادمی میخواد که وقتی دارم روز اخر 98از روزاش مینویسم تو همش باشهبگم بازم هستدلم "دوست" میخواد!یه دوست ساده که بلد باشه بمونه!!چیز زیادیه نه ؟!

تموم شو.

مبینا


حس میکنم انقد ادم لال های دورم زیاد شده منم لال شدم :)))

امروز شنبه اس!ولی من میخوام از پنجشنبه بنویسم!از اخرین روز سال ۹۷ که تو تهران گذشت!تهرانی که هر چی بیشتر میگذره حس غربتم میپره و حس میکنم شهر منه!

شاید از قبل تر بگم اصن از چهارشنبه!بعد از امتحان و اخرین روز دانشگا تو ۹۷!

فک کنم واقعا دیگه کسی تو دانشگا نبود خلوت خلوت

ما هم دو ساعت داشتیم تصمیم میگرفتیم این روز اخری کوجا جمع شیم بریم که شاید باورتون نشه ولی رفتیم بوفه مرکزی :)))ینی از دانشگا حتی خارج نشدیم!

بعد از بوفه ۵ تایی رفتیم تجریش تا برای اقا فرزین که فردا ینی پنجشنبه تولدش بود کادو بخریم!

یکم وضعیت نابسامانی بود!بعد از چند ماه من با جمعی بیرون بودم که امیر توش بود!و زرت و زرت من و اون روبه روی هم بودیم!و امان از چشمای من!

اخرش برگشت گف چرا اینجوری نگام میکنی؟میترسم!

برای پویان و فرزین هر کدوم یه کتاب خریدیم

و برگشتیم به سمت خوابگا وسیله پسیله ها رو جمع کردیم و با سمیرا راهی خونمون شدیم :)

این خلاصه ی چهارشنبه!

و اما پنجشنبه!روزی که کلی براش استرس داشتم!

با یه گله ادم که کوچیک تریناشون ما بودیم ، رفتیم چیتگر!

مبینا با ورژن جدید ظاهر شده بود!از ری اکشنا از هر چیزی میترسیدم!ولی هیچکی به روی خودش نیاورد اصن :)

امیر و مهران و سمیرا برامون ساز زدن :) بماند که موقع ساز زدن نگاش چیا میگفت!

من و مهدی ساری جوجه ها رو سیخ زدیم

پویان و ارمین و ارین اتیشو درست کردن

یه عده دیگه از بچه ها بازی کردن

ببین تنها حرفم اینه که اون جمع خیلیییی قشنگ بود!خیلی!همه با هم کار میکردیم و میخندیدیمو . صمیمی بود!خیلی صمیمی :)

انقدی که دوست داشتم هر هفته میتونستم این ۲۰ و خورده ای ادمو جمع کنم و باهاشون برم بیرون :))

امیر زود رفت چون بلیط داشت برا شیراز!وقتی داشت میرفت یه چیزی تو سرم میپیچید:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.

خدافظی هم نکردیم حتی!!!

بعد از رفتن امیر ، به بهار گفتم وقت اسپیکره!اهنگ گذاشتیم و کلی رقصیدیم!

تقریبا جایی که ما نشسته بودیم کسی نبود و این خیلی باحال بود!

فرین کیکشو اورد:) بچه ها نذاشتن فوت کنه اصن:)))نذاشتن ارزو کنه :))) کلا انگار کیک برا بقیه بود :))

از ته دلم خوشحال بودم میدیدم مهرزاد میخنده و شاید شاید از داستانش دوره :))

بهار نمک داستان بود :) چقد من از این بشر خوشم میاد:) شباهنگ ، دوست پسرش خیلی پسر رله و باحالی بود :) از اونم خوشم اومد بمونن برا هم

پرهام به شدددت منو یاده شاهین مینداخت :)) خیلی قیافش شبیه بود.یه سری کارای بانمک هم میکرد :)) رقصیدنش :)))

فرفرمون (شایان) همیشه از اون‌کنارا که وامیسته تو متن اصلی یه کامنتی میده و یه شرکتی داره :))) بامزه :) رفیق :) بودن :) این سه تا کلمه برای شایانه :) جز معدود ادماییه که وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم!

فرزین :))) شخصیت مسخره و دوست داشتنی :)) نمیدونم خودش میدونه که من اونو دوست داشتنی میدونم یا فقد فکر میکنه من یه ادمیم که یه سره دارم اذیتش میکنم :))) امیر دستمال میخواست و به صورت قطری اون ور زیر انداز نشسته بود، فرزین بغل سحر و سحر هم بغل من بود :))من ناخواستههه واقعا نا خواسته جعبه ی دستمالو محکم زدم تو سرش :))) وای اون بارم ناخواسته بهش فوش دادم رسما :))) نمیدونم چرا ناخواسته انقد اذیتش میکنم :))

کلا من همه رو اذیت میکنم الان که فکر میکنم :)

ماهرخ :) خوشحالم که جنوبیه :) جنوبی بودن من و اون فک کنم گرمیه جمعه نه؟! :))) دو عدد پر سر و صدای شلوغ هستیم :) خوب بود ک بود و جمع و گرم ترش کرد :)

پویان بچه ی کاری و بابا طور :) مهربون :)از اون ادماییه که یکم بهش محبت میکنی کلی خوشحال میشه و این خصلتیه که خیلییی من میپسندمش :)

مینو :) بچم :) موهاش :) یه جورایی خسته و لش طوره :) ارومه زیاد حرف نمیزنه و بیتشر مواقع میخنده :) ترکیبشون با پرهام وقتی داشتن از دور میومدن خیلی خوشگل بود :)

سمیرا ! سمیرا همون ادمیه که ابتدا از من متنفر بود مثل خیلیا :) الان خیلی با هم خوبیم :) یه وقتا حرفایی که میزنه منو میندازه تو حال و هوای که داشتم و گاهی الانم دارم.نمیخوام اونم اشتباهای منو کنه.تو چیتگر بیشتر اوقات تو خودش بود!مهران هم!زوجه افسرده  :))

سحر!صفر!وقتی اسمشو میگم صدای حسن گفتنش میپیجه تو سرم :))) بچم :) دوست گرمابه و گلستان :) دوست لال و پایه!ما تو هر‌جمعی سر و کلمون پیدا میشه :)) بی سحر هرگززز :))

مهدی(بربر)،علی،ارمین،مریم،مرسا،سینا،حامد،ارین(داداش ارمین یا شاید بهتره بگم کپی برابر اصلش:)) ) اینا هم‌تو جمع بودن و تو جمع بودنشون یه حس خوب داشت :)

اینکع اینهمه ادم با سن های نختلف جمع شده بودیم‌و با هم خوش میگذروندیم :))

من ساعت ۴ بود که دست خدافظی دادمو راهی شدم!راهی شدم به سمت مترو چیتگر :)

روی سکوی مترو چیتگر ارشیا به انتظار نشسته بود :)

از دیروزش خیلی استرس این موضوع رو هم داشتم!با وجود اجتماعی بودن زیادم، باوجود اینکه باهاش بیرون رفته بودم قبلا تو جمع اما بازم استرسش رو داشتم.

تا تئاتر شهر تو مترو بودیم و حرف زدیم :) جدا من اصلا فکرشم نمیکردم این بشر یه روزی با من حرف بزنه!هییییچ وقت فکرشو نمیکردم :)

رفتیم تئاتر :)

اولین تئاتری که مبینا تو زندگیش میره :) تو ۲۳ اسفند ماه ۹۷ و با ارشیا!

یه فیلمی که زنده جلو چشاته :) سالن سکوت بود،تاریک،صدای بازیگرا میومد!انقد تو داستان بودم‌که حرف میزد من اشکام سر میخورد میومد پایین :) حس میکردم منه!منه که داره این حرفا رو میزنه . موضوع داستان به شدت به حال و هوای من میخورد.

وقتی تموم شد و همه دست زدن مثل این ادما که تو یه دنیای دیگن هی داشتم نگا میکردم میخواستم دوباره بشینم دیدم ارشیا کیفشو برداشت که بریم و همه دارن میرن :)

راهی شدیم.رفتیم بازم حرف زدیم.رفتیم دوک :)

و باز هم دوک :)) خیلی بارا این کافه رو رفتم با ادمای مختلف!و هر بار یه حس‌متفاوت!جالبه!خیلی جالب :)

ارشیا اون شب یه لبخندایی میزد که به من حس خوب میداد و دلم میخواست بخندم!از اون ادماس ک وقتی حالشون خوبه وایب خوب و حس خوب میدن و وقتی حالشون بده برعکسش :)) 

با مزه حرف میزنه خیلی :)) یه چیزایی میگه من خندم میگیره کلا :))

و اینکه حرمت رعایت میکنه خیلی به من حس خوب میده!اینکه میفهمه دوستیم و دوستی چه شکلیه خوبه!واقعا خوبه :)

خوشحالم از اولین تجربه تئاترم!و همون شب وقتی صندلی تک کنارمو تنها دیدم دلم خواست یه بار منم تنها برم تئاتر :)

ای ادمایی که اسمتون تو این نوشته بود شما روز اخری که مبینا تهران بود رو براش افسانه ای کردین :) شما کلی بهش حس خوب دادین و یه پایان خوشگل برای تهران ۹۷ ش درست کردین!مرسی که تو لحظه هام بودین :)

چرا اسم نوشتم اینه ؟!

این اسم اهنگ ادل از البوم ۲۱اشه!چند وقت پیشا شایان برام یه پادکست فرستاد که راجب همین البوم بود :) 

باران را به اتش بکش!قشنگ نیست؟!کاری که من این روزا دارم میکنم همینه :)

یه جورایی منم تو مراحل اهنگای اون البوم ادل گیر کردم .

مثل اهنگای اون البوم، شاکی  دلشکسته، حس تنهایی،پذیرش اشتباها،حس دوست داشتن و.

حال من اب رو اتیش نیست حال من اتیش روی ابه :)

این حال خوب بیرون رفتن و روز اخرم بود که گفتم همش یه بارون قشنگ بود که امیر وسطش داشت شعله میکشید :)تو هر لحظه اش!حتی وقتی رفته بود .


یه وقتایی هست که واقعا خسته ای!واقعا دیگه کلافه میشی

اونموقع ها بزن کنار :) یکم حال خودتو خوب کن!اون موقع به قلبت گوش کن!اصن مهم نیست که عقلت داره چی میگه اون وسط.با دلت برو جلو !یه وقتایی هست چند ماه با عقلت میری جلو اون دلت اون وسط حسودیش میشه میگه پس من چی؟!

خب گناه داره دیگه یه وقتیم به اون بده :)

حالم؟خوبه یا بد؟!نمیدونم!یه وقتایی فک میکنم که کلی ادم لا به لای همین سو سوی چراغا هست که دردشون از خیلیای دیگه مثل من بیشتره.من خیلی دارم بی انصافی میکنم که میگم دردام درد میکنه :)

ولی از خودم راضیم!از اینکه کنار میزنم ولی زانو نه!از اینکه تو این بیست سالی که کردم انقدی تجربه کردم که بتونم با یه چند سال بزرگ ترم بشینم حرف بزنم و از تجربه هایی براش بگم که اون نداشته!

میدونی الان کجام؟الان یه جاییم که خودم حال خودمو خوب میکنم!خودم تصمیم میگیرم برا خودم!خودم به خودم یه سری رفتارا رو یاد میدم!خودم خودم اروم میکنم!

میدونی چه روزایی واسه این روزم تلاش کرده بودم؟!

دیروز سحر یه حرفی زد گفت:من احساساتمو میشناسم خوبم میشناسم!

به این فکر کردم منم میتونم همچین حرفی بزنم؟الان میگم اره منم میتونم!شاید با اون یقین نباشه ولی اره میتونم.میشناسمش.

مرسی مبینا که انقد قوی شدی!مرسی که هستی! :)

یه روزی یه ادمی اومد تو زندگیم تا بهم بفهمونه دوست داشتن معامله نیست!دوست داشتن این نیست که طرف مقابل هم دوست داشته باشه!

راستش الان میفهمم دوست داشتن،داشتن نیست!

دوست داشتن همون ضعف ته دلته!دوست داشتن همونه که میبینیش تمام روزو دلت ضعف میره بعد که تنها میشی یه اهنگ میزاری با صدای بلند میخونی انگار که رو به روته و داری برای اون میخونیش!

من واسه ادامه راهم انگیزه دارم!

من واسه زندگی کردنم بهونه دارم!

من واسه خندیدنم دلیل دارم!

دلیلایی که تازه پیدا کردم و به ادمی وابسته نیست!چون بازم یه ادمی تو زندگیم پیدا شد که بهم فهموند تا اینجا من اشتباه چیده بودم پازلمو همش بر اساس ادما بود!ولی الان دیگه نیست!

من چارچوب درست کردم واسه خودم!چارچوب مبینا!چون بازم یه عزیزی پیدا شد که بهم یاد داد فارغ از دین فارغ از جنسیت میتونی برای خودت مبینا رو تعریف کنی!براش حد بزاری!تزیینش کنی اصن :)))

من میتونم تصمیم بگیرم!چون بازم یه ادم دیگه پیدا شد تو زندگیم که بهم هر بار اینو یاداوری میکرد که اونی که باید تصمیم بگیره منم!اون پیدا شد تا بهم یاد بده چجوری سرپای خودم واستم!حتی اگه پاهام میلرزه!

من حال خودمو خودم خوب میکنم چون یه از یکی دیگه یاد گرفتم که اونی که حال خودتو خوب و بد میکنه خودتی!بهم گفت بد کردن حال چجوری!خوب کردنشم پیدا کردنی!اون ادم بهم نشون داد که راه ادما با هم فرق میکنه!

من از تجربه هام پشیمون نیستم چون یکی دیگه بهم یاد داد که تجربه کردن میتونه تو رو بسازه!تجربه میتونه یه جایی تو زندگیت که حتی فکرشم نمیکنی یه کمک بزرگ بهت بکنه!

من از هر ادمی یه چیزی یاد میگیرم :) حتی شما دوست عزیز :))

روزخوش میگفت ما بچه شهرستانیا بعد از اینکه چند سال از تهران بودنمون میگذره حار میشیم :) میگفت پوست میندازی تو این شهر یاد میگیری چجوری باید برا خواسته هات بجنگی :)

ما بچه شهرستانیا بزرگ میشیم!پوست میندازیم و یاد میگیریم که بدون ادمای نزدیکمون کی هستیم واقعا!

و من الله توفیق :)))


نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم.همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست.اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[.خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خنده و سکوت]
+"نه" من الان تو موقعیتی نیستم که به این چیزا فکر کنم!
[+اشک]
-ولی گفتم به جون اوا!
و دویدم و فرااار.
گریه هامو کردم و رفتم کلاس شجاعی!تو کلاس شجاعی همه سعیمو کردم به درس گوش کنم!و شد!به درس گوش کردم!
مثل همیشه تو بحث های کلاسی شرکت کردم!راهنمایی کردم.و حالم خوب شد!
بعد از سلف رفتم کارگاه.بعد از کارگاه هم با بچه ها رفتیم بوفه بعدم کلاس بودم!دوباره تو کلاس تی ای هم کلی حرف زدمو حواسمو جمع کردم!کلی هم جواب دادم!
بعد از کلاس دو ساعت و ربعش همه خسته بودن ولی من نه!همه گشنه بودن ولی من نه!
پیاده کوه بهشتی رو کشیدیم و اومدیم بالا.رفتیم چهار تایی جلو پله های پژوهشکده نشستیم.
و سوسوی چراغا.
کم کم فاطمه و سمیرا پاشدن و رفتن.من موندم و سحر.
حرف زدیم.گریه کردم.حرف زدیم.اهنگ گوش دادیم.یخ کردیم.حالمو خوب کردم.برگشتیم خوابگا :)
داشتم به سحر میگفتم:امروز بعد از حرفاش گفتم لعنتی نمیخوادت!واستادی اینجا که چی؟!
نمیخواد!زوری که نیست!
تا حالا به این فکر کردی هیچکی نخوادت چه حسی داره؟!هیچکی منظورم یه ادم نیستا!دقیقا هیچکی!اینکه یکی هم پیدا نشه که تو رو بخواد به خاطر خودت!نه به خاطر نسبت خونیت نه بخاطر شرایط جغرافیایی و .!
 دوست کم ندارم.دوستایی که تو این مدت شاید یکم فاصله گرفتم ازشون
خانواده و فامیلم کم ندارم.همه هستن!
فکر کنم الان بیشتر از هر موقعی فکر میکنم باید خودمو دوست داشته باشم!
خیلی تعریف ها از خودمو واسه خودم عوض کردم.
دارم تمام تلاشمو میکنم هندل کنم داستانودارم همه ی زورمو میزنم.


*تا در طلب گوهر کانی،کانی
تا در هوس لقمه نانی،نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی


ربطش به قضیه اینه که نمیخوام در جستن چیز بیهوده باشم.میخوام خودمو پیدا کنم!خوده مبینا!کسی که خودم دوسش داشته باشم حتی اگه هیچکی دوسش نداره!حتی اکه همه دنیا قد علم کنن که غلطه!


بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!

از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!

کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!

کلی نوشتم!

ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!

وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!

فاطمه که داشت راجب تحلیلی بام حرف میزد گفت مبینا سرمو اوردم بالا گفت الان اخه؟!

خودمم نفهمیدم چی شد!سریع با بچه ها شوخی‌پوخی کردم یادم بره!

اما این فقد یه مسکن چند ساعتی بود!کلا هر وقت سوزشه میاد سراغم مسکن چند ساعتی میزنم و حواله اش میکنم به چند ساعت بعد و دوباره.

فاطمه اظهار داشت باید تمام خاطرات فیزیکی ینی تمام هدیه هاشو از بین ببرم!بندازم دور!ولی نمیتونم!هم از نظرم حیفه!هم دوست دارم باشه!چه بخوام چه نخوام اون یه بخشی از زندگیم بوده!چه خوب چه بد!حالا این هدیه ها باشن یا نباشن زخمم که عوض نمیشه ،میشه؟!

نه اینکه بد باشم!نه اینکه نخندم!اتفاقا این روزا صدای خندم سر به فلک میکشه و نیشمم تا بنا گوش بازه!سگ درون چشمام هار تر شده و موهام زاغ تر!

ولی بی قراریم معلومه.از تک تک کارم معلومه اروم نیستم که سحر وسط درس خوندن میگه: حسن چی شده باز بی قراری!چته مث مرغ سر کنده پر پر میزنی(مثل همیشه نمیدونم ضرب المثلو درست گفتم یا نه!!)

من میگم نمیدونم!

اونم‌میگه :میدونی خوبشم میدونی!

امروز که میگفتم دلم تنگ شده فاطمه رو بروم نشسته بود پرسید برا چیش دلت تنگ شده؟!تا اومدم دهنمو وا کنم گفت برا دروغاش؟!

خفه خون گرفتم!گفتم تو از کجا میدونی دروغ بود اخه!گفت اگه مهربونیاش راست باشه هیچ وقت نمیتونی باهات اونجوری جلو همه حرف بزنه و سرت داد بزنه!یا حداقل اگه اینم درست بود الان کجاس پس؟!

ساکت شدم!

دلم تنگ شده برای رفتن به دفتر شجاعی!اما چند باره ک میرم درو وا نمیکنه!!فک میکنم اینم جز اون امتحانای قشنگشه ک همه بچه ها تست میکنه باهاشون!

تو دانشکده اروم و قرار ندارم.نمیخوام امیرو ببینم.ازطرفیم میخوام برم پیش ادمای جدید زندگیم ک هم حس میکنم سر بارشونم هم داستان های حاشیه ای اذیتم میکنه.!

اینا رو نگفتم‌که بگم کم اوردما!نه :) من پرو تر از این حرفام!خوشحالم که الانم رو پای خودمم!روی پای خودمم همه چیو درست میکنم!

از دیدن ادمای جدید جاهای جدید و اتفاقای جدید هم تو زندگیم خوشحال و سرمستم!

ادم قدیمیا هم فراموش نمیشن!روزخوش به همراه وبلاگش در صدر جدول انگیزشیه منه:))

فکر کنم خیلی دارم از در و دیوار میگم.خیلی خوابم میاد چون!و فردااا هم کلییی کار در راهه!و کلی درس که منتظرن من بخونمشون :)



ورود شاهانه :)))
دوست دارم بنویسم تا یادم باشه چیکارا کردم :)))
دیروز یعنی ۱۳ فروردین من به تهران بازگشتم.خوشحال و خندان اومدم سمت خونمون
در واحدمونو باز کردم‌دیدم بوی سطل اشغالای سر کوچه رو میده!!!
چراغا هم که روشن نمیشد
خلاصه رفتم نگهبانیو اینا فهمیدم فیوز پریده
بیچاره این نگهبانه اومد فیوز زد
در فریزر رو وا کردم دیدم حاجیییی هررر چی توش بوده ترکیده!!!
ببین گند برداشته بود فریزرو!
طبقه اخر ماهیا بودن!اینا کپک زده بودن بعد ابشون را افتاده بود ریخته بود رو قالیچه
بعد این قالیچه کرم کرده بود!!!
به طرز فجیعی خونه نابود بود!!!!!
افتادم به جون خونه همه چیزا رو از تو فریزر خالی کردم ریختم بیرون ، کشو هاشو شستم ، بالکن و شستم، سینک ظرف شویی رو با وایتکس و آب جوش شده شستم!
کلا اصن حتی فرصت نکردم لباسامو عوض کنم!یه رییییز شروع کردم شست و شو!
در بالکن و پنجره رو وا گذاشته بودم شاید این بوی مصیبت از خونه بره بیرون!
بعد یادم اومد مامانم دوباره خورشت مورشت فریز شده داده بهم!اومدم ببرم بدم همسایمون بذاره تو فریزرشون یهو در روم بسته شد!!!!
منو میگی؟! خندم گرفته بود!
رفتم دوباره پیش این نگهبان بدبختمون گفتم در روم بسته شده! بیچاره با پیچ گوشتی و اینا اومد درو وا کرد!
خلاصه خونه رو تمییز اینا کردم و لش شدم رو تخت!
نیم ساعتم نگذشته بود که میلاد زنگ زد گفت اماده شو بریم بیرون :))))
منم فشنگی لباس پوشیدم :))) فک کنم ۱۰ دقه بیشتر طول نکشید! :)))
بعدم رفتیم بیرون همش چرخیدیم :)
رفتیم جلو پاک جوانمردان یه پیتزایی بود میخواست از اونجا پیتزا بخره!خلاصه اونجا بودیمو اینا
بعد یهو داییم زنگ زد! :)))
گوشیمو برداشتم گفت کجایی و اینا ! منم گفتم خونه! :))
بعد گفت ما پارک جوانمردانیم بیا اینجا :)))
اون لحظه مبخواستم از خنده زمینو گاز بگیرم دیگه :)))
خلاصه داییو خالمو پیچوندمو به میلاد گفتم فقد دووور شو از اینجا :))
بعدم که اومدیم سمت خونه خودمونو داشتیم شیرموز میخوردیم یهو داییم زنگ زد گفت من جلو در خونتونم برات غذا اوردم!! :)))
من نمیدونم چرا عصبانی نمیشدم فقد خندم میگرفت :)))
خلاصه هیچی
دیروز ورود شکوهمندانه ای به تهران داشتم و خیلی خندیدم :)))
میخوام بگم گاهی وقتا یه چیزایی واسه ادم‌پیش میاد که هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده شاید اینجوری بشه.
مهم اینه که تو اون لحظه چیکار‌میکنی!
عقب میکشی یا وا میستی :)))
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد :)


اقا امسال خیلی سال خنده داریه :))

بشینم بگم که باز چی شد :)))

دیروز من و‌میلاد و میلاد(که دوسته میلاده :))) ) رفتیم چیتگر!

اقا اول اینکه رفتیم بشینیم بارون اومد:)) ولی ما‌ در کمال پرویی نشستیم

بعد میلاد گفت بریم دوچرخه سواری

من گفتم اخرین باری که دوچرخه سوار شدم با سر رفتم تو سطل اشغال

بچه ها گفتن کاری نداره حالا میریم یاد میگیری

منم که خیلی دوست داشتم گفتم باشه

خلاصه‌رفتیم و سه تا دوچرخه گرفتیم

بعد بچه ها گفتن اینجوری کن حرکت کن

منم حرکت کردم!چیتگر دو تا پیست داره یکیش کوچیک تره با شیبه یکیش بزرگ تره شیباش کمتره

بعد میلاد برگشت گفت پیست کوچیکه رو برو منم رفتم

همینجوری جو گرفته بودم از اینکه دوچرخه داشت خوب میرفت یهو پیچ شیب دار اومد نتونستم کنترل کنم همون دقیقه ۱۰ داستان با کله رفتم تو دیوار :)))

دماغم اندازه یه گوجه باد کرد تو صورتم :))) از اونورم انگشت پام تیر میکشید :)

انقد بد خوردم تو دیوار این بدبختا نه تنها نخندیدن که داشتن سکته میکردن

سریع خودمو جمع کردم گفتم من خوبم نمیخواستم روزشونو خراب کنم

خلاصه رفتیم دوچرخه رو عوض کردیم اخه سفت بود دوچرخه و از اون پیست رفتیم

تجربه ی هیجان انگییییز دوچرخه سواری فوقالعاده بود :)

منی ک هیچ وقت تو بچگیم نذاشتن دوچرخه سواری کنم!!!

چقدم که مسیر چیتگر قشنگ بود :) داشتم به‌معنای واقعی کلمه حال میکردم!هوا هم رو به غروب ، خنک :) خیلی خوب بود!

بعدش که اومدم خونه‌تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده:))) دماغم کج شده :)))

بعد شب‌خالم اینا اومدن از دم در بهم وسیله بدن دیدن دماغمو بردن منو بیمارستان

کل بیمارستان داشتن ب من میخندیدن انقد که مسخره بازی دراوردم 

رو ویلچر بیمارستان رو دور زدیم :))) کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :)

چیز خاصی نشده بود فقد تاندون پام کشیده شده بود که گفت باید چند روزی ت مش ندی :)

و اما دو روز پیش بازم یه تجربه هیجان انگیز دیگه :))

من همیشه عاشق شهربازی بودم ولی‌چون هم سن و سالم ادم نبود و بقیه‌هم زیاد پایه شهربازی نبودن‌هیچ وقت نشده بود ک برم!

ولی با میلاد شهربازی هم‌رفتیم :)))

فوق العاده بود :)))

اولش رفتیم ستاره نمیدونم چی چی!خیلی بهم حال داد‌چون میبرد اون‌بالااا.منم عاشق ارتفاع!داشتم‌کییییف میکردم کلی هیجان داشت

بعد رفتیم سالتو اولش خیلی خوب بود داستان ولی‌نمیدونم چرا به جا‌اینکه ما رو دو دور سوسیس طور بپیچوندمون سه دور پیچوند :))) دیگه احساس کردم همه ی خون مغزم خالی شد :)) بعد سرگیجه گرفتم :))) ولی من پرو تر از این جرفام :)) بعد از اونجا رفتیم اسکیت :)

این اسکیته یه چیز دایره طوری بود ک روش میشستیم میرفت از روی یه ریل یو طور یهو سر میخورد پایین

بعد وقتی اومدیم سوار شیم میلاد اصرار‌داشت یه تیکه خاص بشینیم، وقتی نشستیم اقاهه پیچون اون صفه ی دایره ای رو و جای میلاد عوض شد! :)))

بعد میلاد هی میگفت اقا بپیچون :))) بعد اقاهه میگفت خودش میپیچه

خلاصه هیچی ما‌رفتیم بالا ومیلاد دقیقا روی نوک اون ریل یو شکل بود منم سمت راستش

وای خیلی خنده دااار بود :)))

من ترکیده بودم از خنده

فروردین تا به امروز ینی ۱۶ روزی که گذشته واسه من پر از اتفاقات هیجانی و جالب بوده!اتفاقاتی که به جای اخم و عصبانیت فقد برام لبخند و خنده داشته!!

حال روحم به طرز عجیبی خوبه!

میلاد یه حرفی میزنه میگه:قبل تو تو زندگیم یه خلایی بود.الان از وقتی اومدی همه چیز سرجاشو درسته!

ولی واسه من اینجوریه که انگار همه حفره های وجودم همه اون شکستگیا ترمیم شده.انگار همه ی احساسات روح‌جسمم کامله و به چیز دیگه ای نیازی ندارم!

هیجان ، خنده ، شوخی، ارامش، خوش گذرونی، درس،همه چیز جایه که باید باشه :)

وقتی میخوام‌از ماشین میلاد پیاده شم میگه چیزی جا نذاشتی؟میگم نه!میگه به جز یه مشت خاطره :)

همه این حال خوبا همه این داستانا اینا همش یه مشت خاطره اس که داره تقویم زندگیمونو پر میکنه!

کاش تو این یه‌مشت خاطره هایی که جا میمونه همش خنده و حال خوب باشه :)

تهران-بهار۱۳۹۸

مبینا


داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی  حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم.!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره  تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به  میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)

حال استیبلی این روزا حاکمه!
و خب همه چی نرمال و اوکیه!
آخر هفته های شیرینی دارم!اوقات خوشی که با دوست میگذرد :)
پنجشنبه برای بار دوم با پویا بیرون رفتیم!پسری بس بامزه و خون گرمه!
دوستای میلاد مدلشون خیلی بامزه طور و راحته!تقریبا من ادمای اینجوری ندیده بودم تو اطرافم!سه تا از دوستاشو از نزدیک دیدم:میلاد،پویا،شایان و خب دقیقا این رفتار بین همشون مشترک بود :)
جمعه هم یه جمع چارتایی بامزه داشتیم!فاطمه رو بعد از مدت ها دیدم!و خب با فاطمه پویا و میلاد بیرون رفتیم!کوهسار عجیب چسبید!
من دارم جاهای جدید میرم!ادمای جدید میبینم!کارای جدید میکنم!کلیی تجربه داره به مبینا اضافه میشه :)
یکشنبه که دو روز پیش بود!ظهر با میلاد رفتیم خرید!
و به شدت چسبید :) من عاشق خرید مواد غذاییم! :))) میوه و تخم و مرغ و شیر و فلانیه سبد پر از خوراکی :))
بعد رفتیم شیرینی فروشی کیک خریدم و بادکنک :)
رفتیم خونه!بادکنکا رو باد کردیم غذا درست کردیم و .
اخه شب بابام اینا میومدن!و من میخواستم به جبران نبودنم پیش خانواده برای تولد های احسان و بابام یه تولد خوشکل بگیرم براشون!
بعد این خانواده محترم ساعت 12 شب تشریف اوردن!
من از شدت خستگی داشتم میمردم قشنگ
ولی خب شب خوب و قشنگی بود!
کلی رنگی منگی :))
میگم که این روزا کلی لحظه های قشنگ طور دارم!
یه استان قشنگ دیگه داستان شنبه بود که برای یکی دو ساعتی نشستیم دور هم با بچه های ورودی مختلف دانشکده و سوال حل کردیم و من نقطه نقطه تنم حال خوب شد :)
یه اتفاق خوب دیگه این روزا شروع دوباره باشگاه رفتن و کلیییی انرژی خوب گرفتنه!
مهسان تمرینای سنگینی بم داده!ولی تک تک سلول های تنم با این تمرینا حال میکنن!!!
حال خوبی که دارم از تو خنده هام از تو چشمام از وجودم ساطع میشه اصن!اینو همه ادمای دور و برم بهم گفتن!گفتن که چقدر این روزا حالت خوبه و ارومی!
چقدر خنده هات ته دلی و خوشگل شده!
حس یه گلی رو دارم که تازه داره میشکفه!تازه داره جون میگیره!
بین این همه خوبی.رفیق قدیمیم ، کسی که ازش کلییی چیز یاد گرفتم،کسی که همیشه انگیزه بود برام حالش خوب نیست!و اونقدددر دوره که هیچ کاری نمیتونم براش بکنم!و این به شدت منو ناراحت میکنه!
شاهین الان تو یه قاره ی دیگه!با ان کیلومتر فاضله از من وضع خوبی نداره و لال شده!حتی حرف هم نمیزنه!
من این ور دنیا جاییم که چند سال پیش شاهین بود!شاید با همون حال خوب اصن!
و عجیبه همه چیز عجیبه :)
حال خوبمونو پخش کنیم :)

پستی که در روز پنجشنبه برای چهارشنبه نوشته شد و در جمعه روزی منتشر گردید:

دیشب با مهرزاد بیرون بودم!

من اعتقاد دارم ادم وقتی میخواد یکیو بهتر بشناسه باید تنها ببینتش!فارغ از تاثیرات جمع و محیط!

یه جای باحال رفتیم واه شام و کلی حرف زدیم!حرفایی که منو عمیقا به فکر فرو برد!حرفایی که یه جورایی کامل کننده ی حرف های ادمای دیگه بود!

مهرزاد برای من یه شخصیتی داره که منو خیلی کنجکاو میکنه!وکم حرف زدنش باعث یشه بیشتر دلم بخواد راجبش بدونم!

و جالبه تا حالا هر چی راجبش فکر میکردم درست از اب دراومده!

اون شب که با سحر روی بلندی خوابگا نشسته بودیم و شهر رو نیگا میکردیم سحر میگفت که به طرز عجیبی دوست دارم حال مهرزاد خوب بشه من نگاش کردم و هیچی نگفتم!ولی تو دلم همش با خودم میگفتم منم!

من و سحر هیچ نسبتی به جز یه هم دانشکده ای ساده با این بشر نداریم و خب اینجوری هم نیستیم که راه بیافتیم دنبال اینکه ببینیم حال کی بده و خوبش کنیم!و این حس مشترک برای مهرزاد با وجود تمام تفاوت های فکری منو سحر برام عجیب بود.

اینکه یهو من با یه سری ادما احساس صمیمیت و دوستی میکنم عجیبه!

یه چیزی که از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینه که چند نفر از این ادمایی که من هر روز میبینمشون زندگی بیرون از دانشگاه خوبی دارن!؟

مهرزاد میگفتش ادما اینجوری میشن که وقتای خالیشونو میان دانشگاه و بعد از یه مدتی این میشه عادت!

دقیقا من همین بودم!بین دو ترم هم که تعطیل بود همش دانشگاه بودم!و برای خودم زندگی بیرون دانشگاه رو تعطیل کرده بودم!

راستش دانشگاه هم مثل دیدن همون تئاتره که وقتی داری میبینی تو اسمونایی و وقتی تموم میشه تلپی میخوری زمین!باید اینو بدونی که تایم دانشگاه واسه خودشه!و تایم بیرونش هم برای خودش!

و چقد این هندل کردن برای من سخته!

- سوال اینجاس از کجا میخوای شروع کنی و یه زندگی خارج دانشگاهی موفقی داشته باشی؟!

و بحث بعد!ادم وقتی میخواد چیزای بیشتری رو تجربه کنه از زمانای پرتیش میزنه و تجربه میکنه!این زمانای پرتی میتونه تایم هایی باشه که واسه ادمای دسته سوم میذاری!البته این دسته بندی مهرزاد بود!

منم یه بار دسته بندی کردم!وقتی که پیش مشاور میرفتم!

فک کنم باید دوباره توش یه تجدید نظری بکنم!

و فکر میکنم به زودی باید برای خودم یه وقتی بذارم تا همه ی این اشفتگیی های مغزی رو مرتبشون کنم!و یه حالت استبیلی داشته باشم!

الان چیزی واسه فکر کردن و تصمیم گیری ندارم!تقریبا اون دو راهی گنده ها رو گذروندم تو این چند ماه و الان وقتیه که باید بذارم زمان بگذره تا این حالت جدید جا بیافته و پذیرفته بشه هم از طرف خودم و هم بقیه!

شاید شبی که با مهرزاد گذشت انچان واسه اون ادم خوب و مفید نبوده باشه ولی به من کلی چیز یاد داد و کلی چیز یاداوری کرد!

ادم خوبه از این دوستا داشته باشه :)


امروز زیاد تلاش کردم که بتونم درس بخونم!
ولی نتونستم!
حوصله پوصله هم ندارم!نه حوصله چت کردن دارم نه اینکه ظرفامو بشورم ن اینکه بشینم درس بخونم!
هیچ دلیل خاصی هم ندارم!حالمم بد نیست فقد بی حوصلم!
از این سرگیجه که دارم خیلی خستم!
چند روزی هست سرگیجه دارم و دقیقا نمیدونم برای چیه!
امم خب دارم از این در به اون در میزنم ولی مگه مهمه؟!
اضن مگه مهمه اینجا چی مینویسم!؟
امیر حسین تی ای فیزیک 4مون بهم پیام داده بود قبل از شروع کلاس که حواستو جمع کن برای کوییز!
ولی جمع نکردم حواسمو!اضن پیامشو بعدا دیدم که لپتاب روشن کردم!
از اینکه تلگرام پاک کردمم راضیم چون حوصله تلگرامم ندارم اصن!
اممم دیگه اینکه نمیدونم
راستش دوست داشتم بشینم و درس بخونم!ولی نشد!متمرکز نیسم اصن
تو فکر اینم برم یه چند تا از این کلیپا ببینم راجب تمرکز ببینم باید چیکار کنم!
بلیط گرفتم برای دزفول و نمیدونم کاره خوبی بود یا نه !
ضعیف شدم.و دارم با تمام وجودم این ضعفو حس میکنم.
.
.
.
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، به‌خاطر یک شیطنت، به‌خاطر یک پشتک بیجا و.آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد می‌گیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بی‌تعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز می‌کنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه می‌کنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمی‌گم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت می‌ده که باعث می‌شه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر می‌ترسوندت که از حاشیه امنت ت نخوری.»
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
.
.
.
دو تا مچم شکسته و در کل 16 نقطه ی اسیب دیده دارم.و هیچ وقت ادم نشدم!چون همش جو شجاع بودن میگیرم و بازم تجربه میکنم این شیطنت های کودکانه رو.!!
برم بخوابم که خواب دوای هر دردیست این وسط!

بعد از یه مدتی که به زندگی نگاه میکنی انگار همه چیز مثل یه فیلم داره ثبت میشه و تو بازیگر این داستانی.وسط یه تئاتر زنده با ادمایی که هواسشون نیست!
چند سال باید بگذره که به دغدغه های امروزم بخندم؟
و چند سال باید بگذره تا بازی احساس به راند های پایانی خودش برسه؟!
هر ادمی تو یه شکلی از احساس گیر کرده!بعضیا خطن!بعضیا مثلث بعضیا مربع بعضیا هم دایره!!!این وسط یه سری ادم سینگولاریتی هم پیدا میشن که نقطه ان!نقاط سینگولاریتی!که حالا این نقاط میتونن مراتب مختلف داشته باشن که ماها بهشون میگیم pole مرتبه n ام!!!!
ادمای مختلفی وارد زندگی ادم میشن و بعد از گذشتن از تونل زمانی که بر حسب شرایط و شخصیت ها کوتاه و بلند میشه، از اونورش خارج میشن!
حالا خارج شدنه واسه بعضیا که عینک افتابی دارن و یا تونلشون کوتاهه سخت نیست.
ولی امان از اون ادمایی که تونلشون طولانیه،عمیقه یا اون ادمایی ک عینک افتابی ندارن یا چشاشونو بسته بودن تو تونل!
وقتی تونل تموم میشه نور ازادی مستقیم میخوره وسط چشماشون!درد میگیره!
برا همین میگن چشم بسته تونل انتخاب نکنین!
و اما من.
منِ این‌روز های سرگردون و خسته!
منِ این هوای نسبتا ابری!
ایستادم و شکلای رابطه ها رو نیگا میکنم!بعد یه نیگا به تونلا و ادماش.بعدم یکم دود!دوباره به این نتایج میرسم که :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کاره خویش گیرم.
ولی امان از این دل غافل!تا میام صبر پیش بگیرما یه اتفاق (وما بد نه هر اتفاقی) گوله میشه همچین میافته وسط صبری که پیش گرفته بودم!!!!
بعد این میپیچه تو گوشم که:
بین ما فوق العاده بود همه چی رک و ساده بود
انگار خدا به ما این رلو داده بود
بریم تا اخر خط
نشیم ما از همه رد
انگار خدا اَ ما ناراحته بد!
وسط اینگونه دپی خود میگذرانیم که صدای سحر ملقب به صفر در گوشمان میپیچد: عه حسسسسن! (لقب اینجانب) شُل کن. :)
خب ما نیز گوش به حرف رفیق شفیقمان فرا داده و شل میکنیم!
و دوباره
فک کنم این چیزیه که بر همگان ثابت شده:
ناراحتی ادما رو میشه یه جوری درست کرد
ناراحتی خدا رو هم گریه میکنیم و خودشم که کریم و رحیم.
اما امان از اون لحظه هایی که خودت از خودت ناراحتی!
حالا سمت راستت میزنه تو سرت و دعوا میکنه ، سمت چی بوس و بغل!
وسطت هم گاهی به خودت حق میده و گاهی چشم غره میره بهت!
بعد اینجوری میشه که: خودت اروم تو نگاهت حرف زیاد.
نگات پر میشه حرف!چشات حرفی میشه اصلاحا!حرفایی که ترجمه اش سخت میشه!
این وسط یه سری دوستان هستنا میگن چشات سگ داره!د لامصب سگشو دیدی حرفشو نه؟!
امان امان!
حرف داره چشم!حررررف! حتی لحن ادما هم حرف داره!
دقت شود خب!
بعضیام هستنا انقد کسی حرف چشاشونو نفهمیده که خسته شدن چشاشونو خاموش کردن بعد تو نیگا به این چشا میکنیا میافتی داخل یه چاه بلند ساکت و بی حرفی!ترسناکه!
فک کنم این دسته از ترشحات مغزی به علت ساعت نوشتن این مقاله ی علمیه :)))
روایت داریم ک میگن از یه ساعتی به بعد با کسی حرف نزن من اضافه میکنم حتی از یه ساعتی به بعد دست به قلم (همون دست به کیبرد) نشین حتی!
شب عالی متعالی اصن!


اول اینکه دوست داشتم اول یه سری پست های مد نظر راجب ادمای مد نظر رو میذاشتم بعد این پست راجب خودم رو.ولی خب حسش نیومد.

اما میذارم به زودی!

خب ! امروز چندمه؟نمیدونم باید سوم باشه یحتمل!

مهم اینه که وارد ماه هیجان انگیز خرداد شدیم با یه مشت امتحان!

تا به اینجا عملکرد خوب نبوده اصلا!و باید تلاش برای امتحانات پایانی مستمر تر باشه!

خب من تلگرام رو از رو گوشیم پاک کردم.و خب دیگه‌با خیلیا حرف نمیزنم!این کلی از وقت و فکرمو ازاد تر کرده و میتونم بیشتر رو درسم تمرکز داشته باشم.

و این یه ماهی ک مونده باید بترم!

و خیلی تردن سخته واسه من!

یه مدته فهمیدم که عامل اصلی خراب کردن امتحانام استرس نیست!درست ننوشتن و کج فهمیدنه!

و برای درست کردنش باید چه کرد؟!

چه کارایی باید انجام بدم تا درست بنویسم؟!

و خب نشونه یه فیزیک دان خوب همین خوب نوشتنه! و من چقد دیر فهمیدم!

دیر فهمیدن اما بهتر از هرگز نفهمیدن است!

میگن کتابخونه مرکزی تا ۱۰ شب بازه!

ماه رمضونهشیکم تعطیله!تابم ازاد تر!و خب جنبه منفی!بازدهی کمتر !

شبا سالن مطالعه خوابگا هیچکی نیست و من عاشق این وقتام!

تنظیم خواب رو چه کنم؟!

اصن این همه وقت خالی کنم واسه چی؟!مگه میدونم چجوری باید درس بخونم!؟

خودمونیما یه معذل واقعا این که ادم چجوری باید درس بخونه!!!

لینکه مدل درس خوندنش چیه!

اونم واسه ادمی مثل من که کلا یاد نگرفته درست درس بخونه.و همینجوری اومده بالا!

الان به یه جایی رسیده ک همینجوریا دیگه براش جواب نمیده و اون باید یادبگیره که چیکار کنه!

چقد سخت شده زندگی کردن ها.دیدی؟

شاید واسه خودم تایم تیبل درست کنم!

قطعا یه برنامه ریزی خوب میخوام.

و باید پشتم به خودم گرم باشه!بیشتر از همبشه باید به خودم تکیه کنم!


امروز یه روز تعطیلی بود که من باز دانشکده بودم !

راستش تصمیم گرفتم کمتر از اینی که الان هست برونگرا باشم!انقد همه چیزمو به همه نگم!

شاید باید کمتر حرف بزنم اصن!نمیدونم

اروز مثل هر روز بحث رفتن خیلی عمیق بود تو دانشگاه!

مهرزاد بهم میگفت زبان بخون و پشت گوش ننداز!ولی من امروزم کماکان نخوندم!

این همه ساعت رو کتاب بودم فقد تونستم تا اونجا که استاد درس داده کتابو بخونم و دو تا سوال حل کنم!فقط دو تا دونه!خیلی زمان میذارم رو سوالا و واقعا این درست نیست!

نمیدونم چرا جدیدا احساس کودنیت میکنم!

دوست دارم یکی بیاد بهم ثابت کنه کودن نیستم!فقد گفتن نمیخوام!

دوست دارم یکی بهم اثبات کنه که ادم بدرد بخوریم!

حتی یه کوچولو.

یکم این هیچکی نبودنه و نبود اینستا و همه این داستانا داره بهم فشار میاره!به شدت دارم احساس تنهایی میکنم!ولی کماکان حاضر نیستم سر صحبتو با کسی باز کنم!

باید یه فکری به حال خودم کنم!


عادت چیز کثیفیه! در عین حال عجیب و خوب!

نمیدونم چی شد که عادت کشف شد!مدت زمان عادت به هر‌چیزی!یا اینکه برو جلو زمان درستش میکنه!

عادت چیزه عجیبیه!

از منه ناسازگار ادم سازگار میسازه تو خوابگاه.!ترسو تبدیل به حال خوب میکنه!ناراحتی رفتن کسیو خاموش میکنه و اتیشش رو خاکستر!

عادت چیز عجیبیه!قطع به یقین ادم عادت نمیکرد عمرش تو همون سالای ابتدایی زندگیش تموم میشد!

امروز بعد از روز های زیادی رفتم پیش دکتر سپنجی!سلول سلول تنمو پر کردم از حس و حال خوب!نیشمو تا بنا گوش باز کردم!و کلی خبر خوب براش بردم!

میدیدم چشماش برق میزنه!میدیدم دوسم داره!میدیدم ازم خوشحاله!از بودنم از حرف زدنم!فهمیدم ۸ سال از بابام بزرگ تره!ولی هزار الله و اکبر به این مرد!عالیه!درسته بابای منم قربونش برم خیلی سرحاله!ولی سپنجی هنوز داره فیزیک کار میکنه :)) خیلی حرفه!

دیروز!رفتیم تئاتر بالاخره با بچه ها!تئاتر عجیبی بود!پر‌از ادم شده بود گم شده بودم تو ادما!یه جاهایی هم فکر میکردم بعضی از بازیگرای تئاتر دارن تو چشمم زل میزنن و دیالوگشونو میگن!عیجب بود عجیب!

قبل از تئاتر چطوری بود!صبح پاشدم با فرهنگ درس خوندم!تمرین حل میکردیم بعدم رفتیم سمت بهارستان و کانون!

توی راه امیرو دیدیم بهم پیوستیم و سه تایی روانه شدیم!

اونجا من کلاسم یه خورده دیر شده بود سریع رفتم‌کلاس!

در کمال تعجب دیدم همش داره تعداد بچه ها کم میشه

از کلاس اومدم بیرون و شروع کردم به سلامیان غر زدن!فکر‌میکرد از این ناراحتم که چرا شاگردام کم شده!ولی من بخاطر خودمون ناراحت بودم!به خاطر فکرای مریضی که بین هممون مثل سرطان زیاد و زیاد شده!اینکه فقد بلد شدیم خودمونو بدبخت تر کنیم!هیچ‌کی بلد نیست تو حال خودش انقلابی کنه!

انگار تو ایران همه به وضع خودشون راضی نیستن و غر میزنن به محض اینکه یه کوچولو امکاناتی براشون وا میشه سریع خودشونو گم میکنن و استفاده نمیکنن!انگار یادشون میره تا همین دیروز واسه این کلاس چقد طالب بودن!

و از اون جا فکرای من شروع شد!

بحث‌و‌مباحثه با فرهنگو خانومی‌که تو مترو بود باعث میشد فکرم همش جلو و جلو تر بره!تو‌ایسگا نواب بودم رومو کردم به فاطمه و گفتم مبینای امروز باید یه فرقی با مبینای دیروز بکنه!گفت چه فرقی!گفتم اینستامو پاک میکنم!

یهو فک کرد که جو گیر شدم گفت چرا!

گفتم راستش هیچ سودی نداره!وقتمو که به شدت میگیره!باعث میشه اینو اون به زندگیم سرک بکشن و‌منم به زندگی اونا!و هر چی از ادما بیشتر بدونی بیشتر درگیرشون میشی!دیگه اینکه درگیر یه سری ادمه به اصصطلاح شاخ شده بودم که فکر میکردم چقد خوشبحاله یاروعه که فلان کارو میکنه فلان سفرو میره فلان غذا رو میخوره و فلان دباسو میپوشه!

یهو دیدم عه!همینا روم تاثیر گذاشته بود به شدت تو این مدت!ناخوداگاه تلاش میکردم عین اون ادما باشم نه خودم!یاده حرف شاهین فقید افتادم که جزو نصیحتاش بهم این بود که درگیر اینستا و ادماش نشد!

یادمه یه روز داشتم باش تلفنی صحبت میکردم امریکا بود میگفت:‌مبینا جدی جدی درگیر اینستا نشو!من یه اشتباه خیلی بزرگ کردم درگی اینشتا شدم!تو ایران به طرز عجیبی رو ادما تاثی میذاره درگیرش بشی غرقت میکنه!بعدم مصال دوربینشو زد که اون زمان چقد گرون خریده بود تا شبیه اون ادما باشه!

و میگفت این چیزیه که شاید خیلیا رو درگیر کنه!و ادم نمیفهمه!وقتی درمیای و از بیرون بهش نیگا میکنی متوجش میشی!

و دقیقا همین اتفاقم افتاد!

دو روز قبل هم من یه کارگاه داده کاوی توییتر رفته بودم و تشخیص بات بود کارمون!

و اون روز دیدم حاجی چقققد چیزا هست که رو روان ما تاثیر میذاره بدون اینکه ما بفهمیم!

و عملا ما توی یه دنیای پر از داده گیر افتادیم !که نمیدونیم چی درسته چی غلط!حتی خودمونم دیگه یادمون رفته!

میخواستم زود تصمیم نگیرم!

به همین منظور یه استوری گذاشتم و یه سوال پرسیدم: شما از اینستا چه استفاده ای میکنید!

همه میگفتن سرگرمی و حوصله سر رفتن و.

بین این ادما رضا جواب داده بود:برای اینکه میخوایم بگیم از شما بیشتر به ما خوش میگذره !

دقیقا همین جواب از صبح تو مغزم وول میخورد!و رضا گفت!

بعد شروع کردم به صجبت با اون ادم!

و دیدم چقد ادم میتونه در یه موضوع مشترکات پیدا کنه با یه ادم!‌و خرسند شدم از وجود داشتن همچین ادمی!

اره اینجوری شد که‌هر دو اکانت اینستامو دیلیت کردم!و یه سری تصمیمای جدید گرفتم!

دستمو زدم رو زانوهام!و یه بار دیگه بلند شدم ایستادم!

اتفاقای عجیبی تو زندگی ما ادما میافته!کافیه ساده از کنارشون رد نشیم.!

 

 

یه دیالوگ از تئاتر:

+من چت نیستم، فقط ارزومندم!


فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!

فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!

فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن

ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!

شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور کنه که کسی طلاق بگیره!چون انگار تغییر رو نه خودش میپذیره نه اطرافیان!مثالای دیگه هم هست مثل کار و خونه و هزار تا چیز دیگه!

من دوست ندارم ادم بزرگ بشم!من دوس دارم همیشه صدا خندهام گوش فلکو کر کنه!

من دوست دارم تا ابد بتونم به هر کی خوشتیپ‌میشه تو دانشکده بهش بگم چقد‌امروز خوش تیپ شدی تو!چقد لباست خوشگله!چقد این مدلی بهت میاد!یا بهش بگم وقتی میخندی خوشگل تری!یا بگم لباس رنگی چقد بهت میاد!یا بهش بگم مدل موهات اینجوری خوب نیست و اونجوری بهتره!!!نمیخوام ادم بزرگ شم!ادم بزرگ شم که چی بشه که تظاهر کنم به این که پسرا با موهای بلند خوشگلن اونا هم من و نظرات فیکمو دوس داشته باشن؟یا اینکه بگم نه اگه به فلانی بگم خوش تیپی فاز برمیداره؟!

من‌دوست‌دارم همینقد کوچولو باشم که وقتی خبر خوشحال کننده میشنوم جیغ بکشم!

دوست دارم انقد کوچولو باشم که وقتی روزه تولدم از خواب‌پا میشم انقد بگم تولدمه و انقد مسخره بازی دربیارم تا همه‌حالشون بهم بخوره ولی کلی حس خوب داشته باشم!به خودم اوانس اذر ماه بدم :)))

دوست‌دارم انقد کوچولو بمونم همیشه که مثل الان هر‌شب عروسکمو بغل کنم و بخوابم!مثلا صبحا هم پرت شه از تختم پایین با چشای خوابالو از بچه ها یخوام که عروسکمو بهم بدن!

دارم شبیه ادم بزرگا میشم کم کم!

قریب به دو ماهی تا شروع ۲۲ سالگی زندگیم مونده!

میبینی؟چقد زود گذشت لعنتی!!!۲۱ ساااال؟من که هنوز زندگی نکردم که؟!

یه صدایی تو مخم میگه : حسن زندگی چیه مگه؟

نمیدونم چرا جدیدا تو ناخواگاهم به جای مبینا دیگه بخودم حسن میگم :))) تقصیر سحر و ارشیاس!دیوونم کردن از بس بگن حسن!البته فقط این‌دو نفر نیستن ولی خب این دو تا زیاد میگن!

حتی گاهی لحن سحرم تو ذهنمه :))))) که میگه :عه حسن! :))))

زندگی مگه همین نیست که زیر بارون خیس بشی؟

سر کلاس کوانتوم ذوق کنی؟

مگه این نیست که با بچه ها بری بیرون و نیشت تا بناگوش باز باشه؟

مگه زندگی همون لحظه هایی نیست که از ذوق و هیجان زیاد دوستاتو بغل میکنی؟

زندگی مگه خنده ی دل ضعف کننده ی بابات نیست؟

زندگی همون لحظه هاییه که مثل دیوونه ها تو ماشین عروسی میگیری و میرقصی :)))

زندگی اون لحظه هاس که بادی به غب غب میندازی‌و میگی : بله دیگه خواستیم و توانستیم :) سخت بودا ، ولی توانستیم :)

اقا اینم بگم قاسم (ارشیا) بام حرف‌میزنه از اتفاقات ذهنیش میگه منو یاده مبینای چند سال پیش میندازه!منم همینجوری واسه خودم نتیجه گیری میکردم :))) کودکی بودم!مثل این ادم بزرگا نبودم که وقتی ناراحتم یه خنده کنمو پشت نقاب قایم شم که!مثل دیوونه ها عصبانی میشدم و میذاشتم میرفتم!قاسم فقد چند سال عقب تر از الانه منه!مثل من که چند سال از شاهین عقب ترم!

شایدم اشتباه میکنم!ولی حس میکنم این داستان عقب بودنه صحت داره ولی در حالت کوانتومی!ینی چطو؟ایطو که قاسم میتونه همه جا باشه!ولی وقتی دیتکت میشه یه چن سال عقب تره :)))))

امروز داشتم با یه کودک ورودی حرف میزدم!فکر کردم چقد حرف دارم واسه این کودکانم!!!!چقد میتونم بهشون بگم که اینجوری که هستن نباشن!ولی خب نمیشه لامصب!اینا یه چیزاییه که باید ادما خودشون بهشون برسن!خودشون هضم کنن و تصمیم بگیرن!بعد اون میشه زندگیشون!

یه پسرس اسمش پرهامه!دوسته شاهبنم هست!اقا من اینو میبینم حس میکنم شاهینه! :))

ارمین خیلی خوبس ! واسه من مخزن سوالاته!واقعا دوست ندارم سال دیگه بره!دیگه از کی این همه سوال بپرسم!با کدوم تی ایم انقد شوخی‌کنم ؟!

لعنت به خوبی!این خوبی چیه بابا! بد باشین دیگه!از‌همون اولم بد باشین ادم خوشش نیاد تموم شه بره!هی‌خوب میشین با ادم زارت ول میکنین میرین!حالا شما هم نرین ما که میریم!!!! پس کی قراره جواب این دل ها را دهد؟!انصافانس؟!

داشتم به صبا از مهدی میگفتم!یهو فکر کردم گفتم پشمام جدی جدی!چقد باش‌خوب بودم و الان پوووف همش رفته!سلام به زور میدیم بهم تو دانشکده!چقد دلمان تنگ است برای لحظه های رفاقت! :( بیا یکیم که هست و نرفته واسه ما دوس دختر پیدا کرده :/

هر کس به نحوی رفته است!

اون شایان که اصن تو کتاباش حل شده!تو رفتنش حل شده! :/ همه هم ماشالله زرت و زرت دارن میرن! خب میرفتیم یه دانشگاه یه جا دیگه درست میکردیم و کپی ، پیست!

اینم از‌این شادمان گوهر!!!ما که نفهمیدیم چرا هی میفهمیمش؟!چرا وقتی حالش بد میباشد زارت ما ارور میدهیم؟!ما که نفهمیدیم چرا ولی هیچ وقت درطت حسابی حرفی نزدیم!همش مثل یه قرص بود!حرفا رو قرص‌میکردیم‌مینداختیم بالا!بحث زمان نیستا!اتفاقا که زمان زیادی هم بوده!انگاری نمیشه حرف زد!انگار باید راجب این ادم لال بود!!!!خودش لاله که هیچ، سیگناله لالی هم به اطرافیان میده :/ این بچه هم روانه ی میدانه!من نمیدونم اخه اروپا هم شد جا؟!حداقل بیا یکم غرب زده شو!بیا نزدیک تر چرا دوری :))) خلاصه که دلمان گرفت ولی چه کنیم!گوهر این بچه با شادی اروپا شادمان میشود!و باید برود!

میلاد و که انقد دل چرکینم ازش که بهتره نگم!نگم که چقد رفته!نگم که قاره ها دوره دوره!

پس هر کسی به نحوی رفته است!

خسته شدیم!.

باور کن!خستگی عجیبیه از این همه اومدن و رفتنه!از صمیمی شدن صفرو یکی و تایع گوسی!من نمیدونم نمیشد این دوستی خوبیایی که داشتیم یکم کش میومد؟ (میگم کش اومدن یاده اریا میافتم :))) )

من نمیدونم اگه اینجوریا میشد به کجای جهان برمیخورد؟

لابد باز قاسم از یه طرفی درمیاد میگه به جهان برنمخورد به من برمیخورد! :/

حالا بیا و درستش کن!

هر کسی به نحوی رفته است حسن!

این خطرناکه حسن:))))

رفتن دیگه چه کنم الان؟!زانوی غم بغل بگیرم؟نوچ!

سویشرتمان را تن کرده و کوله را روی دوش میاندازیم!اهنگ انگلیسی خود را پلی کرده و کوه بهشتی را بالا میایم‌و زیر باران خیس میشیم!تازه یکمم میخندیم واس خودمون!نمیشه که بمیرم!همه رفتن خودم که هنو نرفتس که!

اره خلاصه بریم عروسکمون رو بغل کنیم که وقته خوابه و .

 


یه سری اتفاقات تو زندگی ادم ها میافته که ادم باید پذیرای اونا باشه!

ادما میان و میرن تو زندگیت و محوریت تو ادمهای اومده و رفته نیست!من به وضوح تو خودمو دور و بریام دیدم که با اومدن ادمی یا رفتنش چقد احساسات و اعتقاداتمون عوض میشه!چقد زندگیمون تحت شعاع ادمای اطرافمونه!

اره نمیتونه ادم تو یه محیط ایزوله باشه!من اینو خوب میدونم!ولی دیدمم ادمایی که اول فهمیدن خودشون کی هستن!چی میخوان و چیکارن!بعد هر ادمی اومده و رفته محوریت زندگیشونو عوض نکرده!

میخوام بگم دوست داشتن یه ادمی با درس خوندن و تلاش کردنت هیچ منافاتی با هم نداره!اینکه تو خوش بگذرونی و پول دراری هیچ منافاتی با هم نداره!

من از اون ادمام که همش میگم ادم باید حالش خوب باشه!

ادم باید ببینه چی حالشو خوب میکنه و چیو میخواد بعد بشینه و زندگیشو بکنه!

زندگی کردن اولا خیلی ساده تر از این حرفا بود!نمیدونم چی شد که ما انقدر سختش کردیم!!

میدونی من از اون ادمام که هر وقت یه کاری دارم خیلی با خودم تکرارش میکنم و تکرار زیادش باعث میشه که استرس بگیرم فک کنم کارای بزرگی دارم.این یهخصلت بدیه که دارم!

امروز تو کلاس ارمین با تک تک ذره های وجودم راضی بودم از فیزیک خوندنم!

هر روز دارم بیشتر عاشق این رشته میشم

گاهی غز میزنم که چرا فلان اتفاق افتاد واسه من ولی همون اتفاقا باعث شد من اینی باشم که الان هستم!

دو سال پیش من باید میومدم تهران!من باید امیر رو تو زندگیم میداشتم که حوریتمو بهم بزنه و بعدش باید زمان میگذشت تا من مبینا بشم!

من باید فیزیک میخوندم!من باید همه این راه هارو پشت سر میذاشتم تا به این جا برسم!

چقد دلتنگ سپنجیم.با ذره ذره وجودم!

دیروز که فهمیدم عباس واسه همیشه رفت یه جوری شدم.یه ادم دیگه هم از خونه ی بهشتیمون جدا شد و رفت یه قله دیگه.

به قول فرزین باره بعدی اگه قرار باشه این جمع بهشتی دور هم جمع بشن و عکس بگیرن قابش باید به اندازهی چن تا قاره بزرگ باشه.

هر کسی یه وری از این کره خاکی رو انتخاب کرده واسه ادما راهشهمونطوری که هر کدوممون از یه ور این کشور به بهشتی رسیدیم

هر چقد سختیاش زیاد باشه.شیرینیاشم انگار به همون نسبت زیاد میشه!
انگار چون فیزیک سخته.چون اینجا سخته.چون ما ادمای سختی هستیم باعث شده اینقده همه چیز شیرین باشه!

من خیلی خدا رو شک میکنم بابت استادام.بابت تی ای های مهربونی که هر ترم وارد زندگیم میشن و درسایی که بهم یاد میدن!

بابت اتاق و هم اتاقیام!

بابت دوستای دانشکده ام!

بابت سایت طبقه سه!

بابت ردلاینی که رفتم و ادمایی که شناختم!

چند وقت پیشا داشتم با ارشیا حرف میزدم سر دانشگاه و میگفتم میخوام امریکا رو هم امتحان کنم ، ارشیا میگفت خب امریکا رو هم بزن دیگه و این حرفا.بعد من میگفتم که سخته!میگفت مگه فرقیم میکنه!؟

واقعا مگه سخت بودنش فرقی هم میکنه؟!


دو روز پیش‌تو دانشکده بودم میخواستم پروژه اماری رو بزنم از ارمین سوال پرسیدم و اونم یه برنانه ای که‌خودش زده بود برا مونتکارلو رو نشون داد!انیمیت کرده بود!و فوق العاده بود!

اون روز از ته دلم خواستم برنامه نویسیمو خفن کنم!

ارمین میگفت سه ساله داره پایتون کار میکنه ، فکر کردم شایدم زیادم دیر نیست!

بچه ها سخت دارن زبان میخونن و این استرسمو به شدت برده بالا!و هنوز زبانو شروع نکردم!چقد تنبلم نه؟!

باز رفتم رانندگی و رد شدم!شد بار پنجم!داره میشه اندازه اقا رضا!واقعا نمیدونم چرا همش نمیشه!و عجیب اینجاس که قبل و بعدش همم چی خوبه!

با بچه ها قراره بریم تئاتر ذوق دارم

عاشق بچه های اتاقم و حال خوبی که بهم میدن :)

امروز میلاد اومده بود موقع امتحان!خیلی خجالت کشیدم خیلی!

مشاور رفتم!قراره با هم درستش کنیم!ولی واقعا نمیدونم چجوری!

احساس میکنم پرونده همه چی برام بازه انگار همه برگه ها پخشن تو سرم!و کلی شلوغ پلوغه!

نیاز دارم که بشینم و سازمان بندیشون کنم!

چون کم مینویسم اینجوری میشه!

واقعا باز به یه دفتر احتیاج دارم

ولی‌ همش میترسم که باز چیزی بنویسم و یکی بره سر بختش!

همه ی دوستام ازم شاکین!همه ی دوستام!دختر و پسر!

نمیدونم یه مدته حوصله ندارم!حوصله ی اینکه زیاد وقت بگذرونم با ادما!

از زیاد چت کردن متنفرم!دوست دارم ادما رو تو دنیای واقعی ببینم!

از اینکه همش تو چت باشم با یکی خیلی بدم میاد!

نمیدونم انگار قاطی‌کرده باشم!

از تیکه انداختن ادما نفرت دارم!چه اون ادم داداشم باشه چه دوستم!

من نمیفهمم این چیزه زیادیه که از یه ادم بخوای؟!

نمیدونم شایدم جدا من دوست خوبی نیستم!

شایدم همونقدی که بقیه میگن ادم اشغالیم!

دوست دارم یه مدت کل این حاشیه های زندگیمو میوت کنم!دلم میخواد دغدغه های واقعی داشته باشم!نه انقد بچگانه!

من واقعا از همه چی خسته شدم!به شدت احساس خستگی و فرسودگی میکنم!

نمیدونم شاید حق با میلاده!

شاید حق با احسانه!

شاید حق با فاطمه س!

شاید من واقعا اشغالم!

از دعوا بیزارم

از‌بحث کردن بیخود

ولش کن دارم غر میزنم!

نمیشه دیگه نمیشههیچی درس نمیشه!


قاسم میگف چرا پست نمیذارم :)

این گیر دادناش برای پست نوشتن باعث میشه انگیزم برای نوشتن بیشتر شه!

خوابگا درست شد! بازم پیش بچه هام!و بچه ها سال اخرشونه! و میرن!

مهرزاد به شدت داره تی پی او میزنه واسه تافل!و میخواد بره سمت اروپا!داشتم با تمام وجود تقلا میکردم اون سمتی نره!نمیدونم یه لحظه به این فکر کردم که داره میره بغضم گرف اصن!

شایان که هم جی ار ای شو داده هم تافلشو و رفتنیه! ولی خوبیه شایان اینه که سمت کانادا امریکاس!و اونقدرا دیدنش محال مطلق‌نیست!تابستونی چیزی.میشه دیدش!

ارمینم که سی ویش رو دیروز نشون داد و چقد خوب بود :) جی ار ایشم که ترده! :) اونم داره میره!

ام اس هم جی ار ای و تافلشو داده!دانشگاهاشم پیدا کرده!اونم داره میره!

بهار تا اخر امسال دفاع میکنه!بعدشم شوهر :)

همه دارن میرن!

چقد سال بعد سال مزخرفی میشه!کلی از دوستام نیستن باز!

نمیدونم شایدم عادی شه!

ولی بهش فکر میکنم حتی اینکه سهیل نیست دیگه هم اذیتم میکنه!

و سال بعد سال  تنهایی عجیبیه!البته شایدم بد نباشه!اونجوری منم میخونم ک برم


از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!

تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!

همه چیز درست و سر جاش بود!

ترم تابستونی خوبی گذروندم.تفریح کردم.ردلاین رفتم.درس خوندم.چند تا برنامه یادگرفتم.کلاسای ارمینو رفتم.رفتم کانون.کلاس رانندگیمو تموم کردم.ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!

ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!

از همونجایی که داداشم اومد تهران!از همونجایی که دعواهام با مامانم شروع شد!

از همونجایی که داداشم باز برای باره چندم تو زندگییم سرک کشید!

همون موقع حالم بد شد!و بعد از اون شروع شد دادن ازمون شهری رانندگی و رد شدنش!

بعد رفتن دزفول و یه هفته دعوا کردن!

برگشتم ترم شروع شد!

چیزا اونجوری که خواستم پیش نرفت

دوباره و سه باره و چهار باره امتحان رانندگی دادم!نشد! قبول نشدم!

رابطمو با میلاد تموم کردم چون هیچی سرجاش نبود

درگیریام باز با امیر شروع شد

از ردلاین بهم گفتن یه کاری انجام بده و من خوشحال شدم دوباره گفتن نه!

و دوباره بووووم همه چی ترکید!

چرا؟

از یه چیز ساده شروع شد!باز شدن پای داداشم و سرک کشیدنش تو زندگیم!

قبلش داشتم همه چیزو هندل میکردم و همه چیز درست و سر جاش بود!

داشتم چند روز پیش گذشتمو زیر و رو میکردم!

تا 7 سالگی هیچ دوستی نداشتم!

تنها صحنه هایی که از مهد کودکمم یادمه:

1-من اینور خیابون با مامانم میرفتم خونه الناز اونور خیابون!و همیشه به این فکر میکردم چرا ما با هم نمیریم خونه!

2-یه دختره بود اسمش انیس بود همیشه باهاش دعوام میشد!

3-مهد کودک تاب و سرسره داشت!من تنها بازی میکردم!(چرا؟)

4-از کسایی خوشم میومد که یه سال از من بزرگ تر بودن .برا همین سال اخر خیلی تنها بودم

5-یه پسره بود همش مشت و لگد میزدیم بهم!موهاش طلایی بود!حتی اسمشم یادم نیست!

و صحنه ی اخر 6- تو جشن 22 بهمن یه دکلمه دادن که من بخونم انقد استرس گرفتم که شعرو خراب کردم!اومدم پایین گریه کردم و دیگه نموندم بقیه جشنو!

از دبستان چی یادمه:

1-تو سرویس با یه دختره دوست شدم به اسم ساحل!ولی هیچ وقت نمیذاشتن خانواده هامون که خیلی پیش هم باشیم!و من هنوز هیچ دوست همسایه ای نداشتم

2-سال دوم ابیتدایی که بودم از روی سرسره خوردم زمین دستم شکست

3-سال سوم ابتدایی از روی بارفیکس افتادم زمین و بینیم شکست 

4-سال اول ابتدایی با مونس دعوا کردم-گلمو چسبید با پام زدمش بعدم افتادم روش گازش گرفتم.انقد محکم که خون اومد!

5-نمره هام و درسم همش خوب بود و اول کلاس بودم!

6-از این مسابقه ها هم همش میرفتم مقام میگرفتم!
7-معلم پنجم ابتداییم میگفت من بی برو برگشت تیزهوشان قبول میشم!البته همه میگفتن!حتی اون خالم که مربی ریاضی تیزهوشان بود!

8- مرداد ماه بود نتایج تیزهوشان رو اعلام کردن!رفتم کافی نت!تو ذخیره ها بودم  و قبول نشده بودم !ه ی فامیل خونمون جمع بودن چون عروسی پسرخالم بود!خیلی خجالت کشیدم!رفتم تو اتاقم و در رو روی خودم قفل کردم که کسی رو نبینم!

از راهنمایی:

1-رفتم یه راهنمایی معمولی!با دوستای خوش گذرون و دیوانه!

2-مامانم مجبورم کرد چادر بپوشم!مدت ها باهاش دعوا داشتم!

3-بابای مریم فوت شد!

4-مینا همش میگفت که چقد پسرا بهش توجه میکنن!و من همش فکر میکردم که چقد زشتم و هیچ پسری بهم توجه نمیکنه!

5-معدل تا سال سوم هنوزم بیست بود!

6-تو ازمونا چند باری باز مقام اوردم!

7-چارتا دوست بودیم:نگین اسما مینا مبینا!بهمون میگفتن اف4!اون موقع شروع کرده بودم از این فیلم کره ایا میدیدم!اسممون هم برای همین بود!شاخای راهنمایی بودیم برا خودمون!

8-یه دختره بود به اسم ارزو خیلی دوسم داشت!

9-مامانم نمیذاشت با بچه ها تنها برم بیرون و کلی دعوا داشتیم!

ولی تا اینجا با همه ی زور و همه ی داستانا کاره اشتباهی نکرده بودم!

10-به زور لپتاب خریدم!داداشم نمیذاشت به لپتاب یا کامپیوتر اون دست بزنم!

11-دوست دختر داداشمو پیدا کردم!

12-به زور اینترنت گرفتم!

13- اولین دعوای تابستون به خاطر سرچ یه کنجکاوی!

 

دبیرستان.رفتن به تیزهوشان

و شروع بدبختیا.و شروع حال بد!

انگار همه ی اون روزای قبل یهو مثل یه سطل ریخت تو سرم.

لج بازیام با خانواده شروع شد.

کارای بدی که میکردم!سرکش شده بودم!

و هنوزم میخواستم بهترین باشم

ولی نمیشد!هر چی میکردم نمیشد

 

هیچ وقت انقد گذشتمو نریخته بودم رو دایره!هیچ وقت اینجوری نیگاش نکرده بودم!

هیچ وقت فکر نمیکردم مشکل من برگرده به مهدکودک!

مامانم چند تا جمله بهم گفته که هیچ وقت یادم نمیرهاز اون جمله  هایی که هر وقت میخورم زمین میشه نمک رو زخمم!

داداشامم که هیچی.

همه پناه من این وسط بابام بود!

بابای مهربون قصه :)

من برای فرار این فشار و غصه و استرس و هر کوفتی که هست کلی غلطا کردم!

و چقد به در بسته خوردم!

 

من اومدم تهران تا یه زندگی جدید رو شروع کنم!بدون استرس!بدون زمین خوردن!بدون فشار!

ولی هر وقت پای زندگی قبلیم به این زندگی جدیدم باز میشه میشم همون مبینایی که دعوا میکنه، که میشکنه.که حالش خوب نیست!

و دقیقا از همون جا شروع میشه بد بیاری و به در بسته خوردن!

چون انقد مغزم و ناخوداگاهم پر میشه از نتونستن که خوداگاهم نمیتونه بتونه!

 

چرا بودن با میلاد و این اخرین نوع زندگیم حالمو خوب میکرد؟

چون کوچک ترین شباهتی به زندگی قبلیم نداشت!شاید بهتره بگم به فصل قبلی زندگیم!برای همین من از هر چیزی و هر کسی که منو یاده فصل قبله زندگیم میندازتم فرار میکنم و اون چیز یا ادم به شدت اعتماد به نفسمو میگیره!

 

حتی همین شاید باعث شده از ظاهر الانم خوشحال تر از ظاهر قبلم باشم!

 

حالا یه قضیه زیر خاکی دیگه هم هست!

من وقتی با یکی میرم تو رابطه.حالم خوب نیست!مسخرس!اگه زبونی نگم که فلانی من باهات تو رابطم ولی همه ی اون کارایی رو بکنم که وقتی باهاش تو رابطم میکنم حالم بد نمیشه!انگار این زبونی گفتنه ، انگار حسه اینکه من دست و پام تو یه رابطه بستس باعث میشه قاطی کنم و هی دعوا اینا راه بندازم!

فکر کنم من میخوام ازاد باشم ولی کسی دوسم داشته و دوسش داشته باشم!

نمیدونم شاید این موضوع هم به این برمیگرده که من همش ادمایی رو دیدم که تو قل و زنجیرم میکردن!برای همین از قل و زنجیر مدام فرار میکنم!

ولی برام واضحه وقتی دلم به بودن کسی گرمه حالم به مراتب بهتر از وقتیه که حس میکنم هیچ کی نیست!و این خصلت تموم ادماس!

 

من دو تا شخصیت دارم!یه شخصیتی که به شدت توی گذشته گیر کرده!و یه شخصیت که به شدت غرق رویا ها و ارزو  های اینده اشه!

برای همین این مبینای حال به شدت دوگانه میشه!

 

-امروز پای تلفن گریه میکردم و فقط میگفتم از اینکه همیشه جلو سختیام تنهایی وایسادم خسته شدم!تو دلم میگفتم دلم میخواد یکی باشه که دو تایی با هم مشکلاتو حل کنیم!ولی نمیدونم کی یا چجوری یا با چه نسبتی حتی!

 

کاش زودتر نوبت مشاروه برسه اینجوری مغزم میترکد.


دو روز از تعطیلاتمو به معنای واقعی کلمه از دست دادم!

دیروز که همش بیرون بودم و استراحت کردم واقعا بهش نیاز داشنم و همه چی اوکی بود

اما امروز هر چقدر از صب میخوام بشینم درس خونم حتی نمیتونم یه کلمه هم بخونم!

عجیبه عجیبه!همش دلم شیرین میزنه!حال مبینای ترم یک رو دارم که حواسش سر جاش نبود و همش یه چیزی میخواست!

حالم س جاش نیست!یه چیزی میخوام که میدونم چیه!میتونمم داشته باشمش!ولی نمیدونم چقد برام هزینه برمیداره!

الان واقعا وقتش نیست!وقت هزینه کردن اینجوری نیست!وقت زندگی رو به باد دادن نیست!

دارم کلافه میشم!

غذا درست حسابی نخوردم اصن این مدت!فشار پشارمم پایینه!یه حال عجیبی دارم یهو میزنم زیر گریه یا همش لبخند میزنم!

نمیدونم چم شده!نباید دل من الان شیرین بزنه!نباید!!!!!

کاش زبون داشت میشد باش دو کلوم حرف زد

بش بگم ببخشید شما چته؟!

وقتایی که باید کار کنی که بیکار و خسته میشی وقتایی که نباسد کار کنی واسه من فعال میشی؟!

نمیتونم با کلمه حالمو بگم!انگار همش خودم کرم دارم هی واسه خودم تکرارش میکنم که هی دلم هری بریزه!

انگار اتیش بازی دوست دارم!

انگار دوست دارم تو اتیش نفت بپاشم که یهو گر بگیره!

انگار دوست دارم بچه باشم!

الان به شدت دلم داره فرمانروایی میکنه نه مغزم!دارم همش کارایی رو میکنم که دلم میگه نه عقلم!

من ادم احساساتی نبستم اصلا و ابدا!اینو میدونم!همیشه هم تو بدترین شرایط مغزم غرشو میزد به هر حال!

الان مغزم انگار خاموشه!انگار میگه هر غلطی دلت میخواد بکن!

کاش میشد راجب این موضوعی که نابودم داره میکنه با یکی حرف بزنم!ولی نمیشه!چون تو وجود منه گفتنی نیست.چون کلمه نداره!چون بلد نیستم!

اخه مرض داری بچه؟!

یکی بیاد نفتو ازم بگیره نریزم رو اتیش!

کاش نمیدونستم درمانم چیه!!!!


امروز روز عجیبی بود!

روزی بس شلوغ که تو اوج شلوغیش گم میشم!

امروز یه لحظه هم تنها نبودم همش پیشم ادم بود!ولی عجیب دلتنگ بودم!

به طرز عجیبی دلم برا میلاد تنگ شده بود و به یادش بودم!برخلاف تصورش که همیشه فکر میکرد من وقتایی که دورم شلوغ باشه بهش فکر نمیکنم!

دارم این مدت زیاد مینویسم دلیلشم میدونم!بخاطر اصرار های ارشیا و کامنت های رضاس!بم انگیزه میده که بنویسم!

قراره فردا با نگین یه جایی برم که حتی نمیدونن دقیقا کجاس و با کیا

جدیدا دچار یه مسئله ای شدم ! یه وقتایی یه کارایی رو دوست ندارم انجام بدم!ینی یه پارت از من میگه انجام بده یه پارت دیگم میگه نه!ولی اون نه انگار بیشتره!در اخر برخلاف انتظار نتیجه این میشه که قبول میکنم!نمیدونم چرا یکم نه گفتن واسم سخت شده!

انگاری چون همه مای زندگیم با وجود هر سختی که بوده کم نیوردم و نه نگفتم الانم نمیتونم نه بگم! برا همین چیزای کوچیک!

امروز داشتم واسه سپنجی دست ت میدادم با ذوق بعد ارمین دید گفت با سپنجی اینجوری سلام میکنی؟ گفتم اره چشه مگه :)))) خندید!

خوشحالم ارمین هست!خیلی تی ای خوبیه!به شدت هم کمک میکنه!خیلی دیدای خوبی هم میده به ادم!

یه مشکلی جدیدا پیدا کردم و اونم اینه که همش حس میکنم باید دست جمعی بشینم و تمرین حل کنم!حس میکنم اینجوری حل کردن خوب نیست!انگار به جوابام مطمئن نیستم!

من همیشه ادمیم که باید بابت سوالای زیادی که میپرسم عذرخواهی کنم!و نمیدونم چقد این خوبه یا بد!امروز هم مهدی هم ارمین بهن گفتن که این خصلت بدی نیست که تو داری و ما از دستت عصبانی نمیشیم نیازی هم به عذرخواهی کردن نیست!ولی من میبینم که چقد کلافه اشون میکنم با سوالات پی در پیم!

دیروز که بعد از سوالای زیادم مهدی گفت بذار‌بنویسم و هیچییی نگو :)))

زیاد حرف زدن شاید بد عادتیه!

نمیدونم!

من ادمیم که خیلی چیزا نمیدونم!من برنامه نویسی هایی که اریا میکنه رو بلد نیستم!و نمیدونم اپن سیستمای کوانتومی چین!من از تاریخ زیاد سر‌در نمیارم!ادم خیلی مارک بازیم نیستم و از مد و اینا هم چیزی حالیم نیست!

چی میدونم؟!

میدونم زیبایی در سادگی ست :))) 

امروز فهمیدم یکی از استادامون که اصن موبایل نداشته ، موبایل خریده! :))) میخواستم برم بهش بگم خیلی کارت اشتباه بود :)))

من همش به خودم میگفتم این ادم زنده مونده منم میتونم بی گوشی و برنامه هاش زنده بمونم!ولی اونم انگار نتوسنت تو این دنیای پر از تکنولوژی بمونه اون عقب عقبا!

یکم از لحاظ ذهنی خستم.و حس میکنم خستگیم فقد با خواب زیاد از بین میره!

چرت و پرت زیاد گفتم!انگار فقد اومده بودم چرند بنویسم و برم


تو خوابگا یه سری اتفاقای جالب میافته.

از اون روزی که کوی اومدم. میبینم ادمایی رو که پا ندارن.چشم ندارن

ولی عجیبه ولی تونستن!

میدونی همیشه از این کلیپا و اینا زیاد دیدما.ولی الان یه دختره هست تو کوریدرمون که من هررر روز میبینمش!

دوست دارم باش حرف بزنم ولی نمیدونم چجوری برخورد کردنم باعث میشه که ترحم نباشه که بدش نیاد!که بد نشه!

انگار وقتی ادما یه چیزیو از دست میدن یه چیز دیگه ای به دست میارن

گاهی خودمونم همینیم شاید اون چیزی که از دست میدیم جزی از بدن نیست ولی در کل.میخوام بگم.

ادم باید ببینه ارزش اون چیزی گه از دست میده بیشتره یا اون چیزی که به دست میاره!

ادما خیلی عجیبن.گاهی فکر میکنم واقعا انگار خوابیم و حواسمون نیست داره چه بلایی به سرمون میاد!

خوابیم.حتی نمیدونیم خودمون کیم.چی کاره ایم.فقد داریم میگذرونیم بدون اینکه بدونیم داریم به چی میرسیم

من حتی ادمایی رو هم میبینم که واسه چیزی که نمیدونن هم تلاش میکنن!

به دختر خوشکله کوریدورمون فکر میکنم که یه پا نداره ولی شهید بهشتی درس میخونهخوشگله و متینهر روز صبح یه پای مصنوعی رو به بدنش وصل میکنه و کلاسشو میره.

عوضش من و تو با کلی امکانات

قدر چیزایی که داریمو نمیدونیم.

قدرخودمون

قدر مهربونیامون

.قدر زندگیمون!

نمیدونم چرا شبیه این خانوم جلسه ای های رو منبر رفته شدم جدیدا

همه پستامم انگار رو منبریه

ولی واقعا اینجوری نیست اینا کلی فکره که دارا مخمو میخوره

کاش یه اسلحه داشتم یا چن نفرو میکشتم.جهان جای بهتری میشد !


ده بار زمین میخوری یازده بار بلند شو!

تلاش کن!تلاش کن!تلاش کن!

سه بار روی برگه ای که جلوته و داری درس میخونی بنویس:نتیجه میده!نتیجه میده!نتیجه میده!

چقد دوست دارم این قسمت resilience تو اون ویدیویی که گفتم رو بنویسم تک تک جمله هاشو!

اینکه وقتی تو حرکت میکنی بری سمت هدفت چقد همه چیزای عجیب غریبی اتفاق میافته!

یه کاری نکن که زندگی فکر کنه زمینت زده.

وقتی یه هدف مشخص کردی . براش بجنگ!حتی اگه قلبت باهات راه نیاد!

حتی اگه سخت باشه.

باید بدویی.راه بری.بخزی و بری سمت هدفتهر چقد آهسته و آروم میخواد باشه این حرکت بذار باشه!

ولی دست نکش!

نذار کسی  آرزو هاتو به!

تو کلی آرزو های خوشگل و رنگی داری.تو کلی تلاش کردی.تو کلی راه اومدی.با خون و جیگر نگه داشتی یه روزایی آرزوهاتو.وقتی همه گفتن نمیشه تو توی دلت یه نوری پیدا کردی و گفتی میشه.به دلت.به نوره توی دلت. به اعتقادت.به ایمانت احترام بذار.

یه شطل رنگ بردار و بپاش به دنیات نذار سیاه سفید بمونه!

مثل خونی که جریان پیدا میکنه.امید رو جریان بده تو رگات.

لا هر نبضی که قلبت میزنه تکرار کن که: "نتیجه میده،"

و به خودت و چیزی که هستی ایمان داشته باش و احترام بذار :)

این تویی که دنیاتو میسازی!


حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.
که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.

#نازنین_هاتفی

.

.

.

فقط اون تیکه اش که میگه:آدم مطمئنه به ارزیدن ادامه دادن!

تو!حس عجیبی داری مثل راه رفتن پا روی ساحل.مثل حس خوب وقتی که تو چمنا دراز بکشی و نمشون رو حس کنی!

تو حس تازه بودن میدی.حس خوشحالی!

حسی شبیه به پریدن بچه بغل پدرش بعد از گفتن یک ، دو ، سه اون

زندگیم یه جوره دیگه شده!


جا داره به مناسبت شروع ماه آذر یه پست بذارم!

امروز ماهی که هر سال منتظرشم رسید!زرت چه روزی بود!

صبحی نشسته بودیم با صبا داشتیم ریز ریز حرف میزدیم یهو ریحانه با یه حال زار از خونه دریا برگشت!وقتی حالشو دیدم دلم میخواست فقط بغلش کنم

ریز ریز گریه کرد.و از حس تنهاییه دیشبش گفت!اینکه آدم ها چقد میتونن خودخواه باشن!و برای خوشی دل خودشون بقیه رو راحت زیر پاشون له کنن!

رفتم حموم و زیر دوش مدام فکر میکردم که نباید تولدم مثل تولد کیمیا بشه

اصن چرا تولد؟!

همینجوری با این فکرا اومدم بیرون دیدم هیجی از امتحان فردام نخوندم و دلمم به شدت گرفته.

غذا درست کردمو داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد!دیدم سلامیانه!یهو یادم اومد که امروز جمعس و من یادم رفته برم کانون

احساس کردم کل اتاق گوله شد و خورد وسط فرق سرم !

یه گوشه نشستم بغض کرده بودم.همیجوری هم بارون میومد!

اومدم گفت بیخیال بیا بخوابیم !‌خواب دوای هر درد بی درمانیه

خوابیدم ، چند دیقه گذشت مامانم زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم قط کردم دوباره خوابیدم

بابام زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم و قط کردموو دوباره خوابیدم

اس ام اس اومد! نه یکی نه دو تا!

کلافه شدم!

پاشدم گفتم بذار یه توییتر چک کنم!توییترم که خبری نیست چون نت دانشگاها فقد وصل شده بقیه ندارن نت.شایان تو توییتر پیام داده بود

گمیگفت وضع و ببین و انگیزه بگیر و درس بخون

قیافمو چپ کردم! این وضع فقط داره از من انگیزه میگیره.

سراسر  استرس شدم!از اینکه هیچی از ایندم نمیدونم!از اینکه همش میترسم که نکنه یه وقت منم قاطی مرغا برم هوا.

چجوری انگیزه بگیرم!

دیدم دانشگاه مک گیل توییت زده بود که واسه دانشجو های ایرانی دوباره اپلیکیشن باز کرده که اونایی که به اینترنت دسترسی نداشتن باز بتونن ثبت نام کنن!

گفتم باز دمشون گرم!ما به فکر خودمون نیستیم ولی اونا به فکرمونن!

دوباره پتو رو کشیدم تو سرم.ولی خوابم نمیبره!

چون همش دارم به روزگاری که پیش اومده فکر میکنم

صبا دیروز داشت راجب استعداد درخشان حرف میزد الانم یه دخترس داره حرف میزنه دارم صداشو میشنوم!به اینم امیدی ندارم!

یه حرفی که سپنجی همیشه میزنه اینه که اگه مبینا تو تمام تلاشتو کن واسه اینکه بری ولی اگه یه درصد نشد بری میخوای چیکار کنی!؟

واقعا فکر کردن به کنکور دوباره اشکمو درمیاره!!

کاش استعداد بودم :/

من هیچی نیستم.نشستم این پایین و فقد ارزوهای بزرگمو نیگا میکنم!

اونروز هوشیار یه حرف قشنگ زد به من!گفتش که نمره هاتو به من بگو و اینا

بعد من گفتم استاد من استرسیم‌و . برگشت گفت به من ربط نداره استرس داری یا نداری!با وجود همین استرست تلاش کن و راهشو پیدا کن و بتون!

لال شدم نیگاش کردم!فک کرد ناراحت شدم!ولی نشدم واقعا داشتم فکر میکردم این همون حرف حقیه که جواب نداره.

داشتم به این فکر میکردم که اوانس های اذرم چی پس.

دیدم من امسال کلا تو اوانس بودم!دیگه آذر و غیر اذرش واقعا حرفی نیست

چی میشد جمعه ها از این هفته ها حذف میشد!


بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!

اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!

هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!

میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!

فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه انگار همه چیز دید توعه!

تو چطوری نیگاش میکنی!

یه چند شبه تو یوتیوب یه فیلمی پیدا کردم که ینی صداش مهمه نه تصویرش ، گوش میکنم!

تیترش اینه it goes straight to your subconscious mind

اولش که آدم تو اوج سیاهی خودشه وقتی گوشش میکنه به این حرفایی که میشنوه میخنده!

ولی بعدش

اصن به طرز عجیبی وقتی اتفاقای خوب تو زندگیت میافته همون صدا تو گوشت زنگ میزنه!و همون جمله ی مربوطه رو تکرار میکنه!

واقعا چیزه عجیبیه این ناخوداگاه ادم!خیلی دوست دارم بیشتر و بیشتر راجبش بدونم!

مثل اینکه ناخوداگاهت و اینکه راجب خودت چی تو مغزت هست اثر مستقیم میذاره روی کارایی که میکنی و زندگیت!

من فهمیده بودم مشکلم کجلس!مشکلم عدم اعتماد بنفسی بود که از بچگی توم بزرگ و بزرگ تر شده بود راجب یه سری از مسائل!

و یه سری حرفا که همش تو ذهنم بولد شده بود

رفتم مشاور بهش گفتم ببین من میدونم مشکل کجاس فقد نمیدونم چجوری باید رفعش کنم!

ولی الان فکر کنم میدونم!الان میدونم باید ناخوداگاهمو تربیت کنم!باید بهش بگم گه مبینا اون چیزیه که تو ارزوهامه!همین :)

چقد پشت یه جمله ی "خواستن ، توانستن است" فلسفه و درس وجود داره :))))


امون از این آذر :)

صحبت با استادا یه حس عجیب و جالب بهم میده!دیروز سر کلاس بخاطر حرفای بچه ها راجب سوال پرسیدنم سعی کردم کمتر حرف بزنم یا حداقل راجب سوالاتم بیشتر فکر کنم!

اخرای کلاس یه دختره اومد و بهمون یه سری از این سوالات جامعه شناسی داد!ما هم بر کردیم قرار شد بعد از اون هر کس سوال داره بپرسه!

منم موندم برای سوالام و اخرین نفر شدم!قبل از من یه پسره بود که زیست میخونه ولی رشته ی ما رو دوست داره برای همین کلاسامون رو میاد!

اون داشت راجب این حرف میزد که من باید چیکار کنم و اینا

بعد از اینکه حرفش تموم شد من گفتم استاد اینی که به ایشون گفتین آدم باید خودش ببینه میتونه یا نه ‌‌، باید چجوری ببینیم میتونیم یا نه؟

گفت شما کاره خودتو میکنه و دنیای بیرون بهت جواب میده.وقتی چند بار میبینی جوابش منفیه دیگه اصرار کردن رو اون موضوع مثل این میمونه که به همه دنیا بگی شما نمیفهمید و فقد من میفهمم! مثل دیوونه ها که فکر میکنن بقیه دیوونن نه خودشون!

کلی اسم مشاهیر مختلف رو اورد و گفت الگو قرار دادن به این معنا که بخوای بگی میخوام مثل اونا باشم غلطه!تو باید ببینی که خب هدف کار چی بوده و درست چیه بعد خودت تصمیم بگیری که چی باشی :)

یه چیز جالب دیگه رو هم گفت!گفت که آدم های موفق پیچیدگی خاصی دارن اصلا آدم های ساده ای نیستن!مثلا هیتلر یه جاهایی یه رفتارایی داشت که به خیانت نزدیک بود یه جا یه رفتارایی داشت که به وطن دوستی.

پیچیده به این معنی که اول و اخر راه رو میدونن ولی رفتاراشون زیکزاکیه!یه وقتایم میبینن راه درست مستقیم رفتنه و میرن!

میخوام بگم آدم های خاصی مثل آینشتاین آدم های ساده ای نیستن!تو باید قوانین رو یاد بگیری و بعد راه خودت رو پیدا کنی!

دنبالش راه افتادم تا بیشتر ازش یاد بگیرم.گفتم نمره جواب دنیای بیرونه به درس خوندن من ، ولی مطلقا منفی یا مثبت نیست.گفت بحث نمره نیست

بذار برای نمره یه چیزی بهت بگم.

تو وقتی یه سوالی رو بلد نیستی از یکی میپرسی !بعد از اینکه جواب رو بهت گفت به این فکر کن که چرا تو اینج.ری بهش فکر نکرده بودی!

اینجوری فکر کردن رو یاد میگیری!و خب اگه این سیکل رو هی تکرار کنی نمره اتم خوب میشه!

همون لحظه جواب دادم: دقیقا همینه!برای همینم هست که من وقتی یه سوال رو میپرسم اگه باز یه سوال مثل اون ببینم میتونم حل کنم ولی اگه تغییر کنه دیگه نمیتونم!چون من فقد یاد گرفتم مثل اون آدم بنویسم نه اینکه فکر کنم!

و تشکر ریعی کردم و ازش جدا شدم!چیزی که میخواستم رو گرفتم!یه دونه فانوس :)

بعد یه ساعتی که از این حرف گذشته بود رفتم جلسه برای پروژم.استاد قیافه امو دید گفت مبینا چرا اینطوری دو سه هفته اس!گفتم استاد فکرم خیلی مشغوله یه سری چیزا رو با هم دارم کنترل میکنم و یکم بهم ریختم.بهم گفت میدونی پهباد چیه؟

گفتم اره؟

گفت سوار پهباد شو و از بالا به مشکلاتت نیگا کن!

اول به حرفش خندیدم :)) ولی وقتی با سحر نشسته بودیم اون بالا و زل زده بودیم به چراغا داشتم فکر میکردم چه حرفی زد!از این بالا همه چیز کوچیکه!از تو پهبادم مشکلاتم کوچولو میشه!و انقد دیگه بهمم نمیریزه!

بعد از جلسه رفتم نشستم پیش بچه ها داشتم کوانتوم میخوندم یهو از جام پاشدم بعد از یک سال رفتم جلوی در اتاق شجاعی!

واسه خودمم عجیب بود!

در زدم گفتم استاد وقت دارین ۵ دیقه ای با هم حرف بزنیم؟! مثل همیشه گفت: فقط ۵ دیقه ها :)

رفتم یه سوالی که از پارسال فکر مو درگیر کرده بود پرسیدم!میگفت یادم نمیاد!ولی بعید میدونم!

و بعدم نشستم به حرف زدن!یه حرفی زد یه حرفی زد که.

داشتم بهش میگفتم که ۱۰۰ قدم برای فیزیک برمیداری برات ۱ قدم برمیداره!گفت برای همه همینه!

گفتم پس چرا بعضیا تو استیت های بهترین؟گفت اینو باید از خودشون بپرسی!چیزی که هست اینه که خب سخته و تو نباید خسته شی!اگه خسته نشی جواب میگیری

ولی بذار خیالتو راحت کنم جواب این تلاشاتو الان نمیبینی شاید معدلت خوب بشه ولی اونی که میخوای نمیشه جوابش تو ارشده!گفت مثل کوهنوردیه خسته شی که به قله نمیرسی!

گفتم استاد اخه بحث اینه که نشونه هایی از قله رو هم نمیبینم!

گفت قله پشت ابراس هیچ وقت نمیبینیش!هیچ کس قله خودشو نمیبینه!!!

گفتم استاد پس چی میشه که ادما ادامه میدن؟

گفت از یه جایی به بعد دیگه از بالا رفتن خوشت میاد :)

بهم گفت زندگی همش سخت تر و سخت تر میشه سعی نکن به این فکر کنی همیشه باید به ادمی ازت تعریف بده!تو راه خودتو برو!

تشکر کردم  اومدم بیرون!

و زردی اتاقش و حرفاش تا وقتی رسیدم به جلوی پژوهشکده ی دکترلطیفی همراهم بود :)

توی راه به این آهنگه گوش میکردم (کافی نیست-بزرگ):

منفی زیاده دورم ریخته
بدبینن اینا چه بی ریخته
چقد زشت شدی بس که تسلیمی
رفتی بیرون انگاری ترخیص شدی
ترس دور میشه انگار چشم گذاشتم
سنگ بود جلوم روش ریلو ساختم
بیشتر همیشه این ذهنو داشتم
یک بودم جلوش صدتا صفرو کاشتم

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
من بینهایتو میخوام سر رام نیا الان
سطحی نیستم دوست دارم غرق شم
تند برم بدون پیچ شوس کنم رد شم
بهتر که میشم پیروز شدم
با یکی کل دارم دیروزه خودم
یا نمیرم سراغ کار یا تا دسته
کوهو میرم بالا بعد تپه
روز و شب شبو روز کل هفته
کل ماه کل سال حمله حمله
اونی که بروئه خوده موتوره
یسری اگزوزن کارشون غرغره
ترس ترمزه اونی برده که برا چیزی که میخواد تا ته گازو پُر کنه

فکر مغشوشه ارزون نفروشه
برام الماس زندگی هر روزش
کوش چرا رفت کجاست دیگه
جاش فکر آینده پتانسیل
راضی نه ایندفعه جدی تره بازی نه
اشیاق و احتیاط از هم جداست
دانش کافی نیست عمل کجاست

دم صبح باد سرد تن و پوست و کرد سفید
بی روح بدنم
ته شب ابر و برف روی مهتابو کشید
تا که نور از راه رسید
رنگ برگارو کشید
گفتم باد سرد بیا هروقت نوبتم رسید

تو راه انقدر خوش میگذره که میرسم باحال نی
استراحت تو لیست کارام نی
نقطه ی شروع یه روزی بوده مقصدم
واینمیستم فعلاً پُره مخزنم
صاف گردنم سر بالا رو به جلو مستقیم جهت
تا زندم راضی نمیشم هیچوقت درخواستم یک کلمستبیشتر!

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
بینهایتو میخوام سر رام نیا الان

 

داستان اینه که چقد میخوای و قله ات کجاست!داستان این نیست که چقدر تو کمی!داستان اینه که هر چقدرم باشی بازم بیشتر میخوای بیشتر از همیشه!

داستان اینه که این بازی «من و قله» همیشه ادامه داره!

ولی حواست باشه از یه جایی به بعد خوشت میاد که بری بالا:)))


وای از آذر!

آذر داره تموم میشه!پاییز ۹۸ هم تمومچی شد حاجی.

چی شد که پاییزا هی عاشق میشیم؟!

ما دو ساعت شب بسمونه!زود بیدار شیم!

سال هاست شب ها زود تر از ۱۲ میخوابم . تنهایی بیدار نمیمونم.مسمومه.شبا مسمومه!

دلم میخواست اینا رو به جای اینجا تو دفترچه ی کوچولوم بنویسم!

پاییز بود.آبرومم دستم بود.پشت در!

یه پاییز از اون پاییز گذشته!آبروم الان کجاست؟!تزریق شد به وجود؟!یا ریخت زمین؟!

آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده!؟

نتونستم ببخشم!شاید از دلم نیست!از زبونمه!که چرکینه!

حالا اینا رو ول کن!قبلنا سال که تموم میشد ما دلمون هری میرخت!الان پاییز تموم میشه هم دل من هری ریخته!

سرمو از کتاب و دفترم اوردم بیرون دارم دنبال زندگی میگردم که میگن لا به لای همون روزمون پخشه!

چند وقتیه کمتر حرف میزنم!

شده دلتنگ چیزی شی که نخوای اصلا باشه؟!فقط دلتنگ شی صرفا؟اعصابت بریزه بهم از انقد تشابهت؟

دلتنگم

من اینجا بس دلم تنگ است.برای تمام کسایی که الان زیر یه مشت خاکن!

یا حتی برا اونایی که زندن ولی خروار خروار بینمون خاکه!

ولش کن حاجی

بغضم نمبذاره حرف بزنم!


مبدونم که حرف واسه گفتن زیاد دارم!ولی شاید هر کدومشون یه سمت و سو داشته باشن که ربطی به هم نداره :)

۱-

روز تولدم تا ۵ عصر رنجور و خسته دانشکده بودم!حتی قاسمم نیومده بود!روزی بس کسل کننده و مسخره!با مهدی سر تمرینا دعوام شد!ولی خب اون بنده خدا هم تقصیری نداشت!حس میکردم زیر بار فشار و استرس دارم له میشم!همینجوری ناراحت اومدم خوابگا!دیدم یه بادکنک سبز قلبی رو تختمه!لباسامو پرت کردم رو تختم دیدم عه!صدای خش خش کاغذ میاد!گفتم نکنه چیزی دارم خراب شه گشتم دیدم یه نامه اس!نشستم به خوندن!اشک ریختم!

نامه ی عجیبی بود!ینی همه حرفاشو با تقریب خوبی میدونستما!اما وقتی دوباره زده شد بهم.گریم گرفت!پایینش نوشته بود دوستدارت زهرا :) لبخند زدم!

توش حرف از شیرینی و اینا بود رو تختمو دوباره نیگا کردم دو بسته از این شکلاتای تخته ای دیدم :) شوکلاتا رو برداشتم رفتم طبقه ۴ تا براش از جشن تولدم بگم :)

گاهی وقتا تو اوج سیاهی و نا امیدی که فکر میکنی هیچ کسی به فکرت نیست یه روزنه ی امیدی اون وسط باز میشه که بهت یه حس شوک و خوشحالی عجیبی میده :)

اگه اینجا رو میخونی باید بگم زهرا مرسی!شاید خودت ندونی چقد کمکم کردی تو این مدت دوستی با بودنت!

۲-

شایدم یکشنبه با مهدی سر تمرینا دعوام شد درست به خاطر ندارم!ولی یکشنبه جالبی بود!اعصابم به شدت خرااااب بود!آریا زنگ زد گفت بیا با بچه ها بریم بیرون!من خیلی عصبی تر از این حرفا بودم ولی رفتیم!میدونی شناختن ادمای بیتشر و بیشتر بهم این اجازه رو میده که معنای ارزش ها رو واسه خودم مشخص تر کنم!یه شخصی بود به اسم حمید!آریا از این حمید که حرف میزد میگفت خیلی آدم جالبیه!از اوناس که ادما رو زود میشناسه و سریع میفهمه چشونه و اینا!وقتی برگشتیم به آریا میام داده بود که دختر خوب و بامزه ای به نظر میام :)

۳-

دوشنبه تعطیل شد!از صبحش درگیر درس بودم!یه حس عجیبیه واسم درس خوندن!انگار منو از اون ادم بی اعتماد بنفس و یوز لس تبدیل میکنه به یه ادم یوزفول و اگاه تر!گاهی وقتا هم وقتی درس میخونم فکر میکنم حاجی من چقد خنگم :((( ولی کوانتوم انقد خوشگل هست که من ابن حس خنگ بودن رو زیر پام بذارم و دلم بخواد بیشتر و بیشتر ازش بدونم.وقتی غرق دنیای درسیم میشم خیلی سخت میشه کارای عادی برام!مثل هندل کردن رابطم با آدما!شاید مسخره یاشه شایدم از بیرون اینجوری به نظر نرسه!ولی وقتی خیلی درسی میشم مغزم کاملا منطقی پیش میره و این خب یکم خنده داره :)))

۴-

دو روزه بحث یه ادم مدیوم هست که دوست آریاس :) چیزای جالبی راجب من گفت!یه قسمت از حرفش این بود که یه لکه ای از گذشتس هست که نمیخواد باشه!از آریا و فاطمه و اینا پرسیدم شما که دارین میگین اینو میدونستین فکر میکنید لکه چیه؟!هر کی یه چیزی گفت ولی هیچکی درست نگفت!

لکه ی گذشته ی من خودمم!مبینای قبلی و شرایطش!عدم اعتماد بنفسش!زمین خوردناش و نتونستناش!

۵-

دیروز فک کنم ۱ ، ۲ ساعت با شاهین تلفنی حرف زدم!بسی دلتنگ همین حرف زدن ها بودم باش!وسط حرف زدنمون یهو ساکت شد!گفتم چیه چرت و پرت میگم بنظرت؟گفت نه داشتم فکر میکردم چقد بچم بزرگ شده :))) یکم سکوت با لبخندی زدم بعد گفتم اره!من واقعا عوض شدم!من انقد ادمای مختلف شناختم تو این مدت انقد پوست انداختم و تجربه کردمکلی ادم شناختم ادمای خفن خفن!ولی شاهین هنوز واسم خفنی خاص خودشو داره!شاهین یه جورایی از جنس منه! از جنس زمین خوردن و پاشدن!از جنس قله ی بینهایت!از جنس آرزو های بزرگ!و من مطمئنم مطمئنم یه روزی اون بالای بالا میبینمش :)

۶-

خواستم از این تریبون از خودم و صبری که کردم تشکر کنم!یه وقتایی هست که مجبوری صبر کنی تا همه چیز درست شه!یه وقتایی باید کلافه باشی ولی صبر کنی!یه وقتایی باید بدویی ولی بعدش صبر کنی.

من از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هر عملی هر تلاشی هر تنبلی هر چیزی  یه روزی جوابش به خودت برمیگرده!

از ادمی که هستم خوشحال و راضیم ولی کافی نیست و من بیشتر میخوام :)


علیرضا شاخ ترین فرد ورودیمون دیروز رسما انصراف داد!

از وقتی دیدم ارشیا نوشته که علیرضا انصراف داده ، دارم فکر میکنم که چقدر دنیا عجیب و غریبه!

ترم یک یا حتی بهتره بگم ترم دو ،  همش به این ادما نیگا میکردم و میگفتم تا وقتی اینا تو فیزیک هستن من اینجا چی میگم؟

حرف شجاعی تو مغزم میپیچه که میگفت اینجوری نمیمونه!خیلی از اینایی که شروع طوفانی داشتن خسته میشن!اینا نمره ها که میبینی نتیجه ی دبیرستان خوبه!بعد از اون میشه تلاش ادما!

کسایی مثل علیرضا ، امیر‌، فاطمه فرهنگ یا حتی دوستای نزدیک ترم.آرش سحر زهرا زهرا

فاطمه که از همون ترم سه شروع کرد زمزمه اینو که کاش تغییر رشته بدم و فلان کنم و.و خب از یه جایی به بعدم رسما بیخیال فیزیک شد!

زهرا اون روز بهم پیام داد که اگه امتحانامو نیام چی!و من فقط میخواستم ازش بپرسم که آیا خری؟

امیر به طرز عجیبی این ترم دنبال درساش نیست!!!همون آدمی که به من میگفت این زندگی تلف کردنه وقته و باید درس خوند و فلان.چی شد؟

اونم که از علیرضا!

سحر و آرشم که کلا تو فاز بیخیالی عجیبین!ولی خب به طرز جالبی با همون بیخیالی نمره های خوبیم میگیرن!انگار که زیاد مهم نیست که آدم بهش فکر کنه یا نهفقط باید در جهتش باشه!

اون یکی زهرا رو هم خبر زیادی ازش ندارم.حس میکنم یه مدته فاصله گرفته ازم!شایدم من گرفتم !نمیدونم!ولی خوشم نمیاد :/

دیشب خیلی سعی کردم پست بنویسم ولی نتونستم!

اصلا حرفم نمیومد!

مدت های زیادیه که حرفم نمیاد!

ولی این روزایی که میگذره روزایی که باید ثبت بشه!

میدونی دارم احساس میکنم که دارم خودمو میشناسم.احساس میکنم دارم جامو پیدا میکنم و میدونم چی میخوام.

و این موضوع یه حس عجیبی بهم میده.وقتی بعد از مدت ها گم بودن بالاخره یکم پیدا شدم!حس عجیب و لذت بخشی داره!

تازگیا حس میکنم دیگه زیاد از خودم حرف نمیزنم!و حس میکنم یکم حالت منزوی تری پیدا کردم.شایدم فقط اینجوری احساس میکنم و از بیرون اینجوری نباشه!

چند روز پیش .یعنی اون روزی که شانت سر کلاس از رفتن گفت دوباره نشستم و مرور کردم که چرا میخوام برم!و اگر نرم چی!

جدای از زندگی بهتر و آرمان و این چیزا.من نمیخوام برم چون فکر میکنم اونجا مدینه فاضله اس!من میخوام برم چون شرایطمو نمیتونم اینجا تغییر بدم!

من میخوام برم چون نمیتونم اینجا اونی باشم که میخوام.

راستش یکم برام دیگه خنده دار شدن گفتن این حرفا که من زندگی مستقلانه ای رو میخوام زندگی که همه چیش دست خودم باشه و من باشم اونی که داره کارگردانی میکنه زندگیمو!

خنده دار شده چون حس میکنم خیلیا این حرفو میزنن ولی بهش عمل نمیکنن و یه جورایی انگار داره کلیشه میشه!

و اینو دوست ندارم!

من میدونم اینو ولی.اگه ایران بمونم.هیچ وقت نمیتونم اونی که تو ذهنمه رو پیاده کنم.

یادم نیست کی بود!ولی داشتم با زهرا حرف میزدم و میگفتم که خیلی سخته که عاشق خانوادت باشی ولی بدونی بهترین راه حل واسه شرایط موجود اینه که ازشون دور باشی.و شاید هر چی دور تر شرایط بهتر.

گاهی هم میترسم!از اینکه شایدم اگه دور شم اونقدا شرایط بهتر نشه که فکر میکنم!

شاید واقعا از دلتنگی دق کنم.

نمیدونم!

کاش میشد یه سری چیزا رو تغییر داد!یکم دنیا رو فانتزی ترش کرد!مثلا وقتی دلت واسه کسی تنگ میشه کنارت حسش کنی بغلش کنی بوسش کنی.بعد دوباره بره!

برف خوشگلی از آسمون میبارهمن تهران برفی رو دوست دارم! و تو را دوست تر :)

میدونم اینو یه روزی با یه لبخند وقتی موهام مثل این برف سفید سفیده نشستم لب پنجره ی خونم در حالی که دارم توی لیوان (یه دیگ دیگه دارم احتمالا اون موقع :) ) چایی با عطر دارچین میخورم به این سالایی که از زندگیم گذشته نیگا میکنم و ازشون خوشحال میشم.از تک تک لحظه ها. و از سیر تکامل.

 


آدمیزاد چیه؟!

آدمیزاد خیلی پروعه من تازه فهمیدم!خیلی پروووعه!

هی به هر چی میرسه بیشتر میخواد بیشتر و بیشتر

یا مثلا زمین میخوره دوباره پا میشه وامیسته و بازم میخواد!هاره شاید!

اکثر اوقاتم طلبکاره!همشم پشیمونه :))) پشیمون ا کارایی که کرده و کارایی که نکرده!

بعد میشینه به گذشته های دور زل میزنه میگه اگه فلون کارو میکردم خیلی بهتر میشد!یا فیلان کارو کردم بد شدش!

مبخوام بگم آدمیزاد همینه!

میشینه یه نیگا به تاریخی که گذرونده میکنه میگه عجب مویی سفید کردیم تا بفهمیم!تا بفهمیم چی میخوایم!اصن چیکاره ایم!کجای داستانیم!

بعدم که میفهمی دیگه موهات سفیده!!میخوای چیکار کنی.

هر بار که به خونه سر میزنم شکاف بین خودمو خانوادمو بیشتر و بیشتر میبینم.عمیق تر.

من خیلی عوض شدم!شایدم اون قسمتای وجودم که خواب بودن بیدار شدن!نمیدونم!

خیلی دوست داشتنین برام.ولی خب نمیفهمم.خیلی چیزا رو نمیفهمم.این همه تفاوتو.

یه‌باری داشتم با‌آرش حرف میزدم میگفتم که واسه من ادما یه دوره ای دارن.دیگه نمیتونم بیشتر از اون حد ببینمشون خسته میشم.بعدشم یادم نیست داستان چی بود که به این رسیدم که وقتی با یه سریا حرف میزنی از یه جایی به بعد با اینکه شبه قبول میکنی که روزه و میری پی کاره خودت! و متاسفانه واسه خانواده این داستان بیشتر اتفاق میافته!

داشتم به مامانم از رفتن میگفتم.برگشت گفت عاقت میکنم :)) من با خنده و شوخی میگفتم فیلان میکنم.مامانم اما یه لبخندی داشت که من میدونم چقد پشتش درد بود!گفت نمیذارم!بری شیرمو‌حلالت نمیکنم!گفتم شیرتو دادی به من بزرگ شدم تموم شده حلال و حرومش دیگه الان اخه.؟!

ولی میدونم.میدونم نمیتونم اینجوری و وقتی انقد دلش خونه کاری کنم.

یه وقتایی به خودم فوش میدم میگم عجب بچه ناخلفی هستی.نمیشد تو هم عین همه این بچه های فامیل سرتو مینداختی پایین زندگی معمولیتو میکردی.عین همه دخترای دیگه ی شهرت.

گاهی‌وقتا از خودم از دونستن چیزایی که میدونم از کارایی که میکنم لجم میگیره!

کلافه تر از همیشم راجب این موضوع!کلافه تر از همیشه.

اینبار دزفول برام تلخ نیست.سنگینه!


قبل از سفر:

جمعه بود! روزی که قرار بود یه عده از اون شیش تا بیان خونه پیش هم تا غذا درست کنیم بخوریم بعدم راهی شیم راه آهن!

تا حالا اینجوری نبوده واسم که انقدر راحت باشم کنار ادمایی که پیشم میان :)) معمولا اینجوریم که پذیرایی کنم یا معذبم و فلان!ولی اینا اومده بودن من حتی آشپزیم نکردم درست حسابی :))) بیشتر کارای غذا رو رضا کرد !حتی آرش ظرف شست!به شخصه که دهانم نیم متری از تعجب باز مانده بود :)

 

سفر:

شاید میشه گفت اولین مسافرت دوستانه ای بود که تجربه کردم!قبل از اون با مدرسه و اینا بود که.اینجوری نبود!

همون ۶ تایی که همیشه حرفشو میزنم بودیم!سحر آریا ارشیا آرش رضا!

یکی دو روز آخر برای من خیلی فوق العاده بود!

اون مسیری که تا گاوازنگ رو پیاده رفتیم و برگشتیم!حتی اون گوله برفی که آریا مستقیما خالی کرد تو صورتم :)))‌ که البته خب انتقام سختی بود که گرفته بود :)))

سولماز و دوست پسرش  :)

دعواهای مسخره بازی من با آرش سر حسن صدا کردن و کوتوله بودن و این چیزا!

تلاش برای پیدا کردن یه جای تفریحی در زنحان :)))

همکاری های صبح من و سحر برای پیچوندن سمینار ها :)))

کافه رفتن یهویی با ارشیا

دور دور شبانه با آرمین و فرزین و مهدی و ارشیا

صبونه های سلف سرویس و فک باز ما از امکانت انشگاه باحالشون!

ضحبت با دوتا دختر هم ورودی ما که دکتری پیوسته ی زنجان میخوندن و کنار هم بودنه کوتاهی در آفیسشون!

کتابخونه ای که حس آرامش باحالی داشت و 

انتخاب واحدی که آخرشم نفهمیدم چی شد :)))

هوای سردی داشت!سرد تر از تهران!ولی من دلم گرم بود :)

سمینار های کریمی پور تک دل منو برد و یکم بیشتر مطاع شدم که از چی خوشم میاد!کوانتوم اینفرمیشن!و خب به طبع کوانتوم کامپیوتیشن!

من اصرار داشتم که هر جایی که میریم عکس داشته باشیم سلف کافه ی دانشگاه بستنی فروشی فود کورت  جای جای دانشگا  قطار های رفت و برگشت سالن سمینار :)))

البته الان که فکر میکنم تو کتابخونه عکس نداریم و همچنین موزه ی مرد نمکی و راه هایی که پیاده میرفتیم :))))

(از دس شویی هم نداریم البته :))))‌ :دی)

آرش یه حرف باحالی زد وقتی جلوی بستنی فروشی بودیم و باعث شد یکم فکرم درگیر بشه!

میگفت : چند سال دیگه من تنها میام اینجا و به خاطره ها فکر میکنم :)

ولی من فکر نمیکنم آرش بره اونجا!احتمال زیاد گوله میکنه و تا پیزا رو پیاده میره :))))

احساس میکنم این سفر این ۶ نفر و رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد!که امیدوارم اتفاق خوبی باشه :)

 

انتخاب واحد:

میخوام  یه حرکتی بزنم که تا خرداد بتونم به خودم فوش بدم :))))

میدونم قدم گنده ای و بازم ممکنه زمین بخورم یا هرچی!ولی خب شایدم شد!میخوام یه ترمم که شده کاری رو کنم که دلم میگه!نه عقل و منطقم!شاید به قول آرش قهوه ای کردن ضفحه ی انتخاب واحد باشه!شاید به قول سحر  سخت و سنگین باشه!شاید به قول ارشیا خریت باشه!ولی میخوام انجامش بدم!

میخوام این ترم یه کارایی بکنم که تا حالا نکردم!

و خب میدونم در قبال هر کاری که میکنم باید هزینه هایی هم بپردازم!میخوام به قول نیگا صدای دوپ دوپ قلبمو بشنوم!

احتمالا هزینه ای هم که باید بپردازم یکم دردناک و سخته.

ولی میخوام که بتونم!

 

نمره:

این ترم نتونستم همه یدرسای که برداشتم رو پاس کنم و الکترومغناطیس رو افتادم!ولی چیز جالبی که دارم بهش نیگا میکنم اینه که بعد از اون ترم دو و مشروی دارم پیشرفت میکنم هر ترم!درسته که پیشرفتم زیاد و عالی نیست!شاید معدلم داره جون میکنه و بیشتر میشه!ولی مهم اینه که روند صعودیه!

یه پستی شاهین داشت که اسمش دل ریش طور بود نوشته بود:

تایع توانیه

تایع تواینه

تایع توانیه

تایع توانیه!

به زور  رشد میکنه زووووور ها!اما یه دفعه جوری میکشه بالا که مثل سوپر من میمونه که هیدورژن ب گ و ز ه!

.

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم!

که امیدوارم همینی بشه که میگه :)

 

سنتور:

بعد از مدت ها امروز کلی سنتور زدم!چقدر دلتنگش بودم!چقدر دوست دارم بیشتر کار کنم!

 

ورزش:

یه تصویریه چند روزی تو ذهنمه!که دارم تو پارک چیتگر تو اون پیست دوچرخه سواری میدوم!خیلی دلم میخواد اجراش کنم!

به شدت خوشحالم که روزای فردم خالیه و میتونم برم باشگاه!این ترم ورزش کردنمم قراره فرق کنه!

از یه جایی باید شروع بشه!

 

 

اگه تونستم .بعدا میگم همه چی از اونجا شروع شد که بعد از زنجان تو خونه نشسته بودم داشتم سنتور میزدم که ارشیا پیام داد گفت پست نمیذاری؟!


امم دوست دارم برگردم به مبینای سال چهارم دبیرستان بگم این رشته ی فیزیکی که انتخاب کردی خیلیییی با فیزیکی که میخونی الان و فکر میکنی فرق داره!

اینو همه ادمایی که فیزیک میخونن میگن!ولی هیچ کس نمیگه که چقققققققققد این فیزیکی که الان میخونیم خوشگل تره و شیرین تره!

همه غر میزنن از سختیش منم میزنم عین همه :) ولی امان از اون موقع که یه درسیو دوس داشته باشم :))))

من برخلاف خیلیا عاشق اینم که ترم شروع شه!چون رشته امو دوست دارم یا به قول نیگا قلبم دوپ دوپ میزنه براش!

از وقتی با کوانتوم اشنا شدم ، یعنی همون از فیزیک ۴ به بعد ، هر روز و هر روز بیشتر دوست دارم بخونمش!و بیشتر ازش یاد بگیرم!تک دلمو برده لعنتی :)) (با لحن آریا خونده شه :))) )

امروز جلسه اول جامد بود!استادمون دکتر وظیفه شناس بود :) بعد از فرهنگ اولین استاد زنی بود که میتونستم به خوبی باش ارتباط برقرار کنم و گوش کنم :)))

من یه مشکل اساسی که با استادای خانوم دارم لحن صداشونه!اگه نتوم ارتباط بگیرم نمیتونم گوش کنم که چی میگن! :))) البته واسه بعضی اقایونم صادقه ، ینی موضوع جنسیت نیست! ولی خب اقایون کمتر تو صداشون قر و ناز دارن!

خلاصه که منم عین همیشه که ذوق زده میشم از درس خوشم میاد دهانمو وا میکنم ، دهان خود را وا کرده و سعی میکردم اظهار وجود کنم!

بعد از کلاس داشتم با خودم همش فکر میکردم که ، واقعا چی میشه اگه رتجب یه چیزی  بلد نیستم صرفا بگم نمیدونم!انقد سخته؟!

اخه صبی هم یه دختره اومد ازم پرسید ازمایشگاه فیزیک دو کجا برگزار میشه یا اینکه مطمئن نبودم گفتم طبقه دو!ارشیا گفت فیزیک دو؟همینجاس که!

گفتم اره اره راست میگه همینجاست!

بعد دختره گفت که خب اخه کلاس ده بوده ولی الان هیچکی نیست!

رضا گفت البته که هفته ی اول آز ها تشکیل نمیشن

منم گفتم اره اره 

بعد خودم به خودم تو ذهنم میگفتم د زهرمار!یه کلوم بگو بلد نیستم!

عصرم یه پسره اومد گفت مرزداران کجاست؟!باز با اینکه نمیدونستم گفتم اونور!

حالا ادرسه هم زیاد بی راه نبودا! ولی خب د زهرمار عه!

تو مترو بودم پس از له شدن های فرااااوان یکم جا باز شد تونستم میله رو نیگه دارم.از این تابلو ها که روشون یه چیزی مینویسن جلوم بود یه داستانی نوشته بود.

خیلی جالب بود!دقیقا راجب همین موضوع حرف زدن بود!طرف یه تئوری داشت که ادما نمیتونن جلوی حرکت زبونشونو بگیرن!وهمش میخوان یه چیزی بگن!انگار اگه نگن اون زبونشون خراب میشه!بالاخره باید یه استفاده ای بشه!

حالا یه جور تئوری دیگه هم هست که میگه که اگه طرف زبونشو نچرخونه و هر کلمه ای رو به زبون نیاره ، مغزش بهتر کار میکنه

(یه همچین چیزی بود درست حسابی یادم نیست!)

خلاصه که به تابلوعه خندم گرفت :)

هر چی میگفت راست میگفت!

تمرینای این ترم رو ووسه خودم میذارم با صدای اروم حرف زدن و بهینه حرف زدن!

این هم درس امروز ما! :)))

فردا بابام باید بره بیمارستان!دلم زیاد اروم و قرار نداره که بخوابم!این قلبم چیز مسخره ایه!یا آدما رو احساسی میکنه!یا ابنکه هزار درد و مرض واسه ادم میاره

بابام الان داره با مامانش تلفنی حرف میزنه و مثل بچه ها بهش میگه :دوست دارم مامانی!

من و بابام عین همیم!‌پنم هر وقت به بابام یا مامانم میرسم همین حرفا رو میزنم!ولی اغلب داداشم مسخرم میکنه که خیلی لوسی!

ولی لوس بودن نیست!من میدونم با این یه جمله چقد دل مادر بزرگم اروم میشه و حتی دل پدرم برای ابراز احساسش!

ابنکه به ادمایی که دوستشون داری بگی که چه حسی داری شاید اون چیزی که میخوای رو نتونی تو کلمات بگنجونی و بگی!شاید حق مطلب رو ادا نکنه و هر چی.

ولی‌وقتی میگی.وقتی میشنوی تازه دلت اروم میشه!تازه میفهمی که لبت انحنا پیدا میکنه به سمت بالا و دوست داری لبخند بزنی!

من عاشق بابامم.همینطور مامانم!ولی همه میدونن بابام یه جور خاصه!

وقتی همینجوری که گفتم به مامانش میگه دوست دارم من حسودیم میشه :))) حتی وقتی به زنش (مامانم) میگه :))) منم همیشه بهش غر میزنم تو کس دیگه ای رو نباید دوست داشته باشی

همیشه میخنده و باهام شوخی میکنه و میگه من دلم یه دریاااس

قربونه دل دریاییت بشم که میدونم خیلیا رو دوست داری ، امیدوارم این دل مهربونت فردا خوب خوب بشه

دوست دارم بابایی :)


هر چقد تلاش کردم همه احساساتمو بریزم تو دو تا جمله تو یوتیوب دیدم فایده نداره.

الان بعد از تقریبا سه ساعت با شاهین حرف زدن دارم مینویسم!

میدونی خوشحالم!خوشحالم که پای اون نهال دوستیمون رو اب دادم و منتظر بزرگ شدنش نشستم.

انقد لبخند زدم موقع دیدنش که لپام درد میکنه الان :)))

عجیب ترین موجوده برام.عجیب ترین

میگفت میخواد از دارک سایدش حرف بزنه ولی من تنها چیزی که ازش میدیدم نور بود و نور

با اون لبخند قشنگی که اخرای صحبتمون بالاخره به لبش نشست.

بهم گفت به دلش افتاده که باز منو میبینه

مثل همون موقع هایی ک به دلش افتاده بود من تهران قبول میشم؟

این بشر برای من انگیزه ی خالصه.امید خالص.

وقتی باهاش حرف میزنم میفهمم که چقد کیفیت حرفامون با هم با کیفیت حرفام با ادمای دیگه فرق داره.

راستی امروز از چیزی حرف میزد که ارش اسمشو گذاشته هدف زندگی :) دقیقا اونم به همین رسیده بود!و داشت میگفت از این کسافتی که درست شده چقد بدش میاد :) داشتم فکر میکردم چقد جالبه.ادمای دورم.با انقد فاصله مکانی در حالی که هیچ  وقت همو ندیدن دارن یه جور به یه مسئله نیگا میکنن.

حال روزای اخری که ایران بودو دیدمش رو دارم.

یادمه رسیدم خونه

خودکارو برداشتم و همه انرژی مثبتی که ازش گرفته بودمو ریختم رو کاغذ.همه محبت و علاقم به این ادم رو

گردنبندی که یادگاری از خودش برام گذاشت.ینی از گردنش دراورد و بهم داد.

 و کاغذی ک امروز نشونم داد.که من همون روزی که بهش دادم فکر میکردم میندازه سطل آشغال ، ولی امروز دیدم تو پوشه ی مدارکش گذاشته.و تنها یادگاریش از دوستاشه که با خودش به امریکا برده.

گاهی وقتا فک میکنم که چقد تو زندگیم کم دارمش

و چقد تو زندگیش کم دارتم.

از اینکه قراره هفته ای یه دفعه باش حرف بزنم.

از  اینکه دوستیمون انقد قوی شده که با وجود مرز ها فاصله کنار همیم

از اینکه هست .بعد از ۵ سال خوشحالم.

با تمام وجودم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بهترین آموزشگاه موسیقی تهران Anatomy Time زوایا برگ اول Arlene علمی Carrie کرشمه